الگوی نیازهای پنهان در روابط

عناوین
Toggleمقدمه: تولد با نیاز، رشد با انکار
ما انسانها از همان ابتدای تولد، وارد محیطی خاص میشویم و بهتدریج به شیوهای مشخص اجتماعی میشویم تا با آن محیط و افراد حاضر در آن سازگار شویم. اما هر یک از ما با مجموعهای از نیازهای منحصربهفرد پا به دنیا میگذاریم؛ نیازهایی که در طول زمان دستخوش تغییر میشوند.
امروزه سبکهای فرزندپروری در مواجهه با نیازهای کودک بسیار متنوع و پراکندهاند. برخی والدین بهطور چشمگیری در پاسخگویی به این نیازها ناکاماند، برخی دیگر عملکرد خوبی دارند، و بسیاری هم در طیفی میان این دو قرار میگیرند.
اکثر بزرگسالانی که امروز وظیفه تربیت و اجتماعیسازی کودکان را بر عهده دارند، تنها بخشی از نیازهای کودک را میشناسند و به آنها توجه میکنند، نه همه آنها. نکته مهم اینجاست که هرچه ساختار جوامع انسانی از شکل قبیلهای فاصله میگیرد، برآورده کردن نیازهای کودکان نیز دشوارتر میشود؛ چرا که خودِ والدین و مراقبان منابع محدودی در اختیار دارند و اغلب توان پاسخگویی کامل به نیازهای کودک را ندارند. واقعیت این است که حتی دو نفر – چه رسد به یک نفر – بهتنهایی نمیتوانند همه نیازهای یک کودک را تأمین کنند.
سرکوب نیازها و شکلگیری ناخودآگاه
اگر دوباره به فرایند اجتماعیشدن نگاه کنیم، درمییابیم که کودک بهمرور یاد میگیرد داشتن برخی از نیازهایش پذیرفتهشده نیست و احتمالاً برآورده نخواهد شد. برای آنکه با محیطی که در آن متولد شده هماهنگ شود، ناچار است این نیازها را سرکوب کند، انکار کند یا از خود دور سازد.
اما مشکل اینجاست که در واقع چنین کاری ممکن نیست. یک نیاز را نمیتوان واقعاً انکار کرد. تنها اتفاقی که میافتد این است که آن نیاز به ناخودآگاه رانده میشود؛ و فرد ناخودآگاه شروع میکند به یافتن راههایی غیرمستقیم برای ارضای آن.
حتی ممکن است فرد به شیوههایی خلاقانه دست بزند تا دیگران را – اغلب بدون اینکه خودشان بدانند – وادار کند آن نیاز پنهان را برای او برآورده کنند، حتی اگر این کار به ضرر آنها تمام شود.
الگوی نیاز پنهان در روابط امروز
و این است وضعیت فعلی بسیاری از انسانها:
من نمیتوانم به نیازم اعتراف کنم، پس ناچارم آن را بهطور غیرمستقیم بهدست آورم؛ حتی اگر به قیمت وادار کردن دیگران به تأمین آن باشد، ولو به زیان خودشان.
امروزه، بیشتر مردم در سطحی ناخودآگاه عمل میکنند و بیوقفه در همین الگو با یکدیگر تعامل دارند. نتیجه؟ تعارضهایی مداوم و پیچیده در روابط بینفردی.
برای روشنتر شدن این الگو، چند نمونه ساده اما گویا از آن را مرور کنیم:
-
زنی به احساس حمایت نیاز دارد، پس نقش قربانی را بازی میکند.
-
فردی نیاز به امنیت دارد و تصور میکند تنها راه رسیدن به آن، کنترل رفتار شریک عاطفیاش است؛ بنابراین هر بار که شریکش کاری «ناامن» انجام میدهد، او را با سکوت و بیتوجهی مجازات میکند.
-
مردی به احساس برادری و تعلق نیاز دارد، پس به گروهی خشن یا باند خیابانی میپیوندد.
-
فردی نیاز به تصویر مثبت از خود دارد، پس وارد رابطهای با فردی ناسالم میشود و در چرخهی حمایت افراطی و وابستگی آسیبزا گیر میافتد.
-
فردی برای احساس تعلق، از هویت شخصی خود دست میکشد و شبیه گروهی خاص از مردم میشود.
-
فردی برای دریافت تأیید خانواده، مسیر والدینش را ادامه میدهد؛ حتی اگر آن مسیر خلاف شور و هدف واقعیاش باشد.
-
فردی برای کسب احساس عزت نفس، به دوستی کمک میکند تا از قدردانی او تغذیه عاطفی بگیرد.
-
فردی برای احساس اهمیت، با کسی دوست میشود که محبوب و پرنفوذ است.
-
فردی که دچار اعتیاد به الکل است، در حقیقت به احساس «خانواده» نیاز دارد؛ و چون آن حس را در جمع افراد مرکز ترک اعتیاد پیدا کرده، هیچگاه آنجا را ترک نمیکند و بهبود نمییابد.
وقتی نقش بازی میکنیم: تبدیل به آنچه دیگری میخواهد
بیایید یک قدم عمیقتر شویم.
وقتی فرد نتواند به نیاز واقعیاش اعتراف کند، نمیتواند مستقیماً برای برآورده ساختن آن اقدام کند. در عوض، تلاش میکند موقعیتی بیابد که در آن بتواند بهطور پنهانی به آن نیاز پاسخ دهد؛ از راه تبدیل شدن به کسی که طرف مقابل میخواهد و نیاز دارد.
او خود را طوری نشان میدهد که گویی دقیقاً همان چیزی است که فرد مقابل به دنبالش است. اما پشت این ظاهر، انتظاری نانوشته (و گاهی حتی ناخودآگاه) پنهان است: اینکه در ازای آن، نیاز پنهان خودش برآورده شود. اما از آنجا که این «معامله» بهصورت شفاف مطرح و مورد توافق قرار نگرفته، آن نیاز تقریباً هیچگاه واقعاً پاسخ داده نمیشود.
و وقتی نیاز پاسخ داده نشد، ورق برمیگردد. فرد یا علیه طرف مقابل واکنش نشان میدهد، یا صرفاً چهره واقعیاش نمایان میشود؛ چهرهای که با نقشی که بازی میکرده همراستا نیست.
به بیان دیگر، ناگهان دیگر آن کسی نیست که خودش را آنگونه معرفی کرده بود. دیگر آن نیازی را که ادعا میکرد میتواند برآورده کند، تأمین نمیکند.
و حالا که وارد رابطهای ناسازگار شده و تعهدات و وابستگیهایی شکل گرفته که بهسادگی نمیتوان از آنها رها شد، فرد شروع میکند به ایجاد موقعیتهایی که طرف مقابل را، بهطور ناخودآگاه یا مستقیم، مجبور کند نیاز پنهانش را برآورده کند.
و درست از همینجا، چرخهی تعارضهای بیپایان آغاز میشود.
مثال واقعی: داستان الکس و تیگن
برای درک ملموستر این الگو، بیایید به داستان الکس نگاهی بیندازیم.
الکس به رابطهای نیاز دارد که در آن آزادی کامل برای پرداختن به تفریح و وقت آزادش داشته باشد. او با تیگن آشنا میشود؛ زنی مستقل، شاغل، توانمند و مادر مجردی که بهشدت مسئولیتپذیر است.
الکس احساس میکند که تیگن به مردی نیاز دارد که وارد زندگیاش شود و بخشی از بار مسئولیتهایش را از دوش او بردارد. پس شروع میکند به هدیه دادن، تأمین مالی، و حتی استخدام افرادی برای کمک به تیگن، تا بهنوعی جای خالی آن حمایت را پر کند.
اما پشت این اقدامات، انتظاری نانوشته وجود دارد؛ انتظاری که حتی خود الکس هم بهروشنی از آن آگاه نیست: اینکه با بودن در کنار زنی مستقل و قوی، بالاخره بتواند در رابطهای قرار بگیرد که آزادی کامل برای دنبال کردن علاقهها و وقت آزادش داشته باشد؛ رابطهای که در آن، تیگن به او اجازه دهد هر وقت خواست بیاید و برود، بدون آنکه مزاحمتی برایش ایجاد شود.
اما مشکل اینجاست که این «معامله» هیچگاه بهصورت شفاف بین آنها بیان و توافق نشده. و از سوی دیگر، این اصلاً چیزی نیست که تیگن واقعاً بخواهد.
نیاز واقعی تیگن، همراهی واقعی است؛ مردی که هر روز در کنار او باشد، با او زندگی کند، در مسئولیتها شریک شود و با تعهد و حضورش نشان دهد که جای دیگری نمیخواهد باشد.
خیلی زود، الکس متوجه میشود که تیگن قادر نیست نیاز او را برآورده کند. پس روند حمایتش را متوقف میکند، شغلش را رها میسازد و تیگن را به تأمینکننده اصلی درآمد خانه تبدیل میکند.
او تیگن را متقاعد میکند که خودش و فرزندش را به شهری دیگر منتقل کند؛ شهری که بهطور تصادفی (!) نزدیک یکی از بهترین محلهای موجسواری است، تا خودش بتواند تمام وقتش را صرف موجسواری و سرگرمی کند.
بهتدریج، الکس مسئولیتها – بهویژه مسئولیت عاطفیِ بودن در کنار تیگن – را رها میکند و به دنبال ماجراجوییهای شخصیاش میرود.
در نتیجه، تیگن – چه بخواهد و چه نه – در موقعیتی قرار میگیرد که در آن، نیاز پنهان الکس به داشتن آزادی کامل، بهطور غیرمستقیم در حال برآورده شدن است.
اما حقیقت این است که تیگن فریب خورده بود. نیازهای آنها از ابتدا با یکدیگر در تعارض بودند. و رابطهشان بهتدریج وارد چرخهای از تنش، سوءتفاهم و تعارض شد… تا جایی که در نهایت پایان یافت.
راه خروج از چرخه نیاز پنهان
الگوی نیاز پنهان تنها با یک اقدام ساده اما شجاعانه قابل حل است:
پذیرفتن نیازها و یافتن راههایی مستقیم برای برآورده کردن آنها.
راههایی که نه پنهانیاند و نه مبتنی بر فریب، بلکه با دیگران همراستا و همافزا هستند؛ چون بر پایهی وضعیت «برد–برد» بنا شدهاند.
اما برای اینکه بتوانی نیاز واقعیات را بشناسی، باید ریشهی رفتارهایت را کشف کنی. باید بنشینی و از خودت بپرسی: «چرا این کار را میکنم؟ چه میخواهم از آن بهدست بیاورم؟ پشت حرفها و تصمیمهایم چه نیازی پنهان شده است؟»
برای درک بهتر این مسیر، میتوانی مقالهی من با عنوان «راز خودآگاهی – از دلیل رفتارهایت باخبر شو» را مطالعه کنید.
آنچه پذیرفتن نیازها را دشوار میسازد، معمولاً احساسی عمیق از شرم نسبت به همان نیازهاست. ما از خودمان یا دیگران پنهان میکنیم که چنین نیازی داریم، چون باور داریم داشتن آن، ناپسند یا نشانه ضعف است.
برای درک عمیقتر این موضوع نیز میتوانید مقالهی من با عنوان: «خودپنداره؛ دشمن بیداری» را مطالعه کنید.
اما حقیقت این است: رنجِ روبهرو شدن با شرمِ ناشی از نیازت، بسیار کمتر است از رنجی که در صورت انکار آن، هم خودت و هم دیگران تجربه خواهید کرد.
کلید رهایی، در شجاعت است: شجاعت روبهرو شدن با ترس، و حرکت در دل دردِ حقیقتِ شخصیِ خودت.
انسانیت باید هرچه زودتر از این الگو خارج شود. چون زندگیای که واقعاً میخواهیم، و روابطی که حقیقتاً برای ما مناسباند، در سوی دیگرِ همین شجاعت نهفتهاند: شجاعتِ پذیرفتن نیاز، و یافتن راهی روشن، مستقیم و انسانی برای برآورده کردن آن.
جمعبندی: از پنهانکاری تا آگاهی
ما انسانها با نیازهایی به دنیا میآییم؛ نیاز به عشق، تعلق، امنیت، معنا، تأیید و بسیاری دیگر. اما در مسیر اجتماعیشدن، یاد میگیریم برخی از این نیازها را پنهان کنیم. ما آنها را انکار نمیکنیم—فقط به ناخودآگاهمان تبعیدشان میکنیم. و درست از همینجا، رفتارهایی در ما شکل میگیرد که هم خودمان را سردرگم میکند، هم دیگران را.
ما نقش بازی میکنیم، فریب میدهیم، دچار سوءتفاهم میشویم و در روابطی گیر میافتیم که نه با ما سازگارند، نه پاسخگوی نیازهایمان. و تعارض، رنج و فروپاشی، نتیجهی طبیعی این چرخهاند.
اما راهی برای خروج وجود دارد: پذیرش شجاعانهی نیازهایمان و جستوجوی راههایی روشن و انسانی برای پاسخ دادن به آنها.
زندگی آگاهانه، از همان لحظهای آغاز میشود که بپرسیم: «واقعاً چه میخواهم؟ چرا این کار را میکنم؟ و چطور میتوانم این نیاز را بیفریب و بیزور، پاسخ دهم؟»
اگر قرار است روابطی عمیقتر، سالمتر و پایدارتر داشته باشیم، باید از بازیهای پنهانی عبور کنیم و وارد گفتوگوی صادقانه با خود و دیگران شویم. چرا که زندگیای که واقعاً شایستهاش هستیم، آنسوی صداقت با نیازهایمان منتظر ماست.
شروعی برای خودشناسی و تغییر
اگر میخواهید ریشهی رفتارها، نیازها و الگوهای تکرارشونده در روابطتان را بهتر بشناسید، کوچینگ میتواند فرصتی برای آگاهی و رشد فراهم کند.
جلسهی اول بهصورت رایگان و با هدف آشنایی و شفاف شدن موضوع برگزار میشود.
برای هماهنگی روی این لینک کلیک کنید.
دیدگاهتان را بنویسید