خلاصه کتاب شجاعت در برهوت: راهی به سوی اصالت و تعلق واقعی

عناوین
Toggleدرباره کتاب
- عنوان اصلی : Braving the Wilderness: The Quest for True Belonging and the Courage to Stand Alone
- نویسنده: برنه براون
- کشور: آمریکا
- سال انتشار: ۲۰۱۷
- ژانر: روانشناسی، خودیاری
- مناسب برای: همه افراد
- امتیاز کتاب: ۴.۱۴ از ۵ (بر اساس وبسایت goodreads.com)
شجاعت در برهوت مفاهیم رایج در مورد معنای تعلق را به چالش میکشد. این کتاب احساس عدم تعلق را به احساس خشم و ناآرامی، هم در ایالات متحده و هم در سراسر جهان مرتبط میکند. برنه براون از ترکیبی قوی از تحقیقات علمی و داستان سرایی استفاده میکند تا معنای واقعی تعلق را آشکار کند. این کتاب شامل داستانهای قابلتوجهی از درد و رنج است که نشان میدهد مردم تا چه حد حاضرند برای به دست آوردن احساس تعلق پیش بروند.
درباره نویسنده
برنه براون یک پژوهشگر، مدرس، نویسنده و میزبان پادکست آمریکایی است. براون به طور ویژه برای تحقیقاتش در مورد شرم، آسیبپذیری و رهبری شناخته شده است. براون که یک محقق و دانشگاهی قدیمی بود، پس از یک سخنرانی پر بازدید در تدتاک در سال ۲۰۱۰ در مورد آسیبپذیری به شهرت رسید.
در این مقاله خلاصهای از کتاب شجاعت در برهوت نوشتهی خانم برنه بروان آورده شده است.
مقاله مرتبط: خلاصه کتاب زندگی شجاعانه
مقدمه
اگر میخواهید احساس تنهایی کنید، کافیست به شبکههای اجتماعی نگاهی بیندازید. اگرچه هدف این شبکهها نزدیکتر کردن ما به یکدیگر بوده، اما اغلب بیشتر ما را از هم دور میکنند. شاید با خانواده و دوستان خود که همگی به دلیل دو قطبی شدن عقاید سیاسی و فرهنگی اختلاف دارند، احساس بیگانگی کنید. شاید متوجه شده باشید که رسانههای اجتماعی سطحی به نظر میرسند و در آنها همه به شدت به دنبال گرفتن اعتبار و توجه هستند. یا شاید متوجه شدهاید که عکسهای شادی از خود را در اینستاگرام منتشر میکنید، زمانیکه در عمق وجودتان، یک دوست واقعی ندارید که بتوانید با او تماس بگیرید. همه ما زمانی با این احساسات دست و پنجه نرم کردهایم. و از آنجایی که تنهایی بسیار قدرتمند است و توسط جامعه ما بسیار مورد انگ واقع شده است، ما اغلب در تلاش برای نشان دادن اینکه بخشی از یک گروه هستیم، دست به انتخابهای نابخردانهای میزنیم.
با این حال، نویسنده استدلال میکند که ما هرگز نمیتوانیم از افراد دیگر برای پر کردن خلا داخلی خود استفاده کنیم. در عوض، اگر میخواهیم احساس کامل بودن کنیم، باید در صحرای قلب و روح خود شجاع باشیم و یاد بگیریم که چگونه به تنهایی کامل باشیم. راه حل واقعی در درون است و تنها با نگاه کردن به درون و پرسیدن سوالات سخت میتوانیم آرامشی را که با تعلق واقعی و دانستن جایگاه خود در جهان حاصل میشود، بیابیم.
در طول این خلاصه، راهنمای بقای نویسنده در این بیابان را بررسی خواهیم کرد و متوجه خواهید شد که:
- چگونه یک برگه مجوز باعث شد که برنه براون در اپرا مهمان شود.
- ابزارهایی که برای عبور از بیابان شخصی خود نیاز دارید. و
- چگونه تراژدی میتواند شما را قویتر کند.
جستجو برای تعلق
وقتی از مردم پرسیده میشود که از چه چیزی بیشتر میترسند، بسیاری میگویند «عنکبوت»، «ارتفاع» یا «تاریکی». اما بسیاری دیگر میگویند که از تنها ماندن بیشترین ترس را دارند. و چه بپذیریم چه نپذیریم، در اصل، تنهایی یک ترس جهانی است. برای بسیاری از ما، این ترس از یک تجربهی اولیه و تکوینکننده با تنهایی ناشی میشود – تجربهای که باعث میشود حتی از دورنمای این احساس وحشت داشته باشیم. شاید از دوران دبستان، زمانی که شما تنها بچهای بودید که به جشن تولد دعوت نشدید، شروع شده باشد. شاید نوعی نژادپرستی یا تبعیض جنسیتی را تجربه کرده باشید که اثری پاک نشدنی بر قلب جوان شما گذاشته باشد.
متأسفانه، نویسنده هر یک از سناریوهایی را که توضیح دادم، تجربه کرده بود. و همانطور که ممکن است انتظار داشته باشید، این تجربیات تأثیر قدرتمندی بر رشد عاطفی او داشته است.
از سنین پایین، جنبههای سادهی هویت او – مانند نام و رنگ پوستش – باعث جدایی او شد. زمانی که نویسنده تنها چهار سال داشت و خانوادهاش به نیواورلئان نقل مکان کردند، نژادپرستی در این کشور بسیار بدتر از امروز بود و مدارس همچنان جدا بودند. براون تا حدی به خاطر نامش، خود را در محافل سیاه و سفید نامطلوب میدید. نام میانی براون، کاساندرا، توسط همکلاسیهای سفیدپوستش آفریقایی-آمریکایی تلقی میشد، بنابراین او را مسخره میکردند و هرگز به جشن تولدشان دعوتش نمیکردند. براون توسط دوستان آفریقایی-آمریکایی خود به برخی مهمانیها دعوت میشد، اما والدین آنها اغلب از دیدن یک دختر سفیدپوست شوکه میشدند. اگرچه این خاطرات برای مدتها پیش است، براون هنوز میتواند درد چهار ساله بودن و احساس تعلق نداشتن را به یاد بیاورد.
اما بدتر از آن این است که احساس کنید به خانوادهی خود تعلق ندارید، که میتواند حتی خطرناک شود.
وقتی براون نوجوان بود، خانواده او به هیوستون نقل مکان کردند. در مدرسهی جدیدش، او به شدت میخواست بخشی از Bearkadettes، تیم چیرلیدرهای مدرسه باشد. براون در آمادهسازی برای تمرینات، یک رژیم غذایی مایع را دنبال کرد که دو هفته طول کشید. او بدون وقفه روتین خود را ادامه داد. اما، علیرغم این واقعیت که عملکرد بسیار خوبی داشت، به براون گفته شد که او نمیتواند عضوی از این گروه باشد.
این اتفاق برای نویسنده بسیار دلخراش بود، زیرا مادرش یک در گذشته عضو این گروه بوده و پدرش زمانی ستاره تیم فوتبال بود. هر دو والدین از این اتفاق ابراز ناامیدی کردند، بنابراین او نه تنها از طرف تیم چیرلیدرها احساس طرد شدگی پیدا کرد، بلکه همچنین از طرف خانوادهاش احساس طرد شدن میکرد.
براون این احساس را با خود به بزرگسالی منتقل کرد و برای مبارزه با درد آن، شروع به سوء مصرف الکل کرد.
با این حال، خوشبختانه زمانی که پذیرفت که به کمک نیاز دارد و تلاش کرد تا در مسیر بهبودی قرار گیرد، راههای جلوی پای او قرار گرفت. اما اگرچه این معمولاً یک لحظهی امیدوارکننده در زندگی یک فرد است، مسیر نویسنده برای بهبودی چندان خوشبینانه نبود. چون بار دیگر او با آن سازگاری نداشت. او به گروه الکلیهای گمنام (AA) پیوست، اما این گروه حمایتی آرامش چندانی برای بروان به همراه نداشت. حامیان در گروه الکلیهای گمنام متوجه شدند که اعتیاد او به الکل و وسواس او نسبت به روابط ناسالم و وابسته، به طور جداییناپذیری باهم مرتبط هستند. بنابراین، او از گروه الکلیهای گمنام نیز رد شد!! و به سمت یک گروه حمایتی دیگر رانده شد: وابستههای گمنام (Co-Dependents Anonymous). اما یک بار دیگر، بودن در یک گروه حمایتی که باید کمک و امید به او میداد، محل درد و طرد او شد. مردم معمولاً از گروههای حمایتی طرد نمیشوند، اما نویسنده متوجه شد که نه از یک، بلکه از دو گروه کنار گذاشته شده است. او برای هیچ گروهی مناسب نبود.
مشکل این بود که براون اعتیادهای زیادی داشت. الکل نوشیدن و وارد شدن به روابط وابسته فقط نوک کوه یخ بود. این مشکلات را میتوان به طرد شدن او در کودکی ردیابی کرد و درد ناشی از این احساس که حس تعلقی ندارد، همچنان در حال انباشته شدن است.

تعلق واقعی به چه معناست؟
همانطور که در مثال نویسنده هم دیدیم، بسیار دردناک است که احساس کنید به جایی تعلق ندارید. انسان موجودی اجتماعی است و خواهان انطباق راحت با دیگران و قرار گرفتن در یک “گروه” است. به عبارت دیگر، همهی ما به دنبال احساس تعلق هستیم که نه تنها یک میل بلکه یکی از نیازهای اولیه ماست. ما میخواهیم به جای اینکه متمایز شویم و جدا بیفتیم، تعلق داشته باشیم.
اما آیا تنها طرد شدن احساس عدم تعلق را منتقل میکند؟ همانطور که حتما حدس زدهاید، طرد شدن تنها چیزی نیست که میتواند باعث احساس عدم تعلق شود. گاهی اوقات میتوانید عضو یک باشگاه یا انجمن اجتماعی شوید و همچنان احساس کنید که یک فرد خارجی هستید. در مواقع دیگر، فرد ممکن است به خاطر تلاش زیاد برای جلب رضایت دیگران، احساس بیزاری از خود کند.
تجربهی خود نویسنده به او آموخته است که متناسب بودن با یک جمع یا گروه در واقع مخالف تعلق است! وقتی برای اولین بار این جمله را میشنوید، ممکن است کمی تعجب کنید. به هر حال، آیا «متناسب بودن با یک جمع یا گروه» و «تعلق» یکسان نیست؟ نویسنده بیان میکند که این دو در واقع بسیار از هم دور هستند و این به دلیل واقعیتی به نام “سندرم خیانتکار” است، یک مشکل سلامت روان که ۷۰٪ از مردم را درگیر کرده است.
نشریه هاروارد بیزینس ریویو، سندرم خیانتکار را «مجموعهای از احساسهای بی کفایتی تعریف میکند که علیرغم موفقیت آشکار ادامه مییابند. این افراد از شک و تردید مزمن به خود رنج میبرند که بر هر گونه احساس موفقیت یا اثبات بیرونی شایستگی آنها غلبه میکند. به نظر میرسد که آنها قادر به درونی کردن دستاوردهای خود نیستند، هر چند در زمینهی کاری خود موفق باشند. اغلب افراد موفق از این سندرم رنج میبرند، بنابراین سندرم خیانتکار با عزت نفس پایین یا کمبود اعتماد به نفس برابری نمیکند. در واقع، برخی از محققان آن را با کمال گرایی به ویژه در زنان و در میان دانشگاهیان مرتبط میدانند. و این به ویژه در مورد نویسنده صادق است! شما نیز ممکن است خودتان آن را تجربه کرده باشید، شاید در دبیرستان یا دانشگاه.
شاید، به عنوان یک دانشآموز دبیرستانی، مثل بقیه لباس میپوشیدید، مثل بقیه صحبت میکردید، و با «بچههای باحال» معاشرت میکردید تا به نظر برسد که به آنها تعلق دارید. اما ممکن است در اعماق وجودتان احساس کرده باشید که اصلاً هیچ شباهتی با دوستانتان ندارید. چرا؟ چون ارتباط واقعی با آنها نداشتید. شما ممکن است در ظاهر «متناسب با گروهی» باشید، اما به آن تعلق نداشتید، زیرا آنها واقعاً گروه شما نبوند. رابطه ی شما با دوستانتان واقعی نبوده و بنابراین، هنوز احساس میکردید که به آنها تعلق ندارید. همین امر در مورد دانشجویان یا اساتید دانشگاهی نیز صدق میکند که تمام تلاش خود را میکنند تا دیگران را متقاعد کنند که در محیط خود مناسب و منطبق هستند. اما در عمق وجود خود، ممکن است مدام فکر کنید: «من واقعاً به اینجا تعلق ندارم. بالاخره کسی آن را میفهمد، آنها خواهند فهمید که من نه آنقدر باهوش هستم، نه آنقدر با استعداد و نه آنقدر شایسته.» و بنابراین، در پایان، فرقی نمیکند که به نظر میرسد با جمعیت همخوانی داشته باشید. تناسب با یک گروه و حس تعلق به آن یکسان نیست.
در سال ۱۹۸۷، براون با استیو، مردی که در نهایت با او ازدواج کرد، آشنا شد. در آن زمان، براون در حالت خود تخریبی کامل بود. مهمانی، نوشیدن الکل و سیگار کشیدن. اما استیو خاص بود. او همه اینها را دید و زنی را که واقعاً بود شناخت. به لطف حمایت و شناخت استیو، او به آرامی با خودش صادق شد و از خود تخریبی دست کشید.
نویسنده در بزرگسالی متوجه این واقعیت شد که تمام زندگی خود را صرف پذیرش و تایید دیگران کرده است. او زمان زیادی را تلف کرده بود تا دیگران را راضی نگه دارد. اما در نهایت، او متوجه شد که هیچ کس هرگز نمیتواند واقعاً به کسی جز خودش تعلق داشته باشد. این به این دلیل است که افراد، مکانها و شرایط در طول زندگی میآیند و میروند. اما شما برای همیشه با خودتان هستید. و در پایان روز، فقط باید به دنبال پذیرش و تعلق به درون خود باشید. به راحتی میتوان ارزش خود را بر اساس تایید دیگران تعریف کرد. اما نظر شخص دیگری شما را تعریف نمیکند. در نهایت، فقط شما میتوانید خود را تعریف کنید. نویسنده متوجه شد که درد او و جستجوی او برای تعلق در روزی که تصمیم گرفت خودش را بپذیرد، پایان یافت.
براون سفر خود را به سمت تعلق به خود آغاز کرد. سی سال بعد، این سفر او را به یک چهرهی متحول کننده زندگی در برنامهی اپرا برد، جایی که او استراتژی تعلق به خود را توضیح داد.
براون به اپرا نشان داد که چگونه شروع به نوشتن برگههای اجازه (permission slip) برای خودش کرده و توضیح داد که اولین برگهی او این بود که به خودش اجازه داد که احمق باشد و از زندگی لذت ببرد. اینگونه بود که “استراتژی تعلق به خود” براون باعث شد تا بتواند زندگی خود را تغییر دهد و اوقات خوشی را سپری کند. اپرا آنقدر مجذوب شده بود که در نهایت برای قسمت دوم با براون تماس گرفت.
در پایان اولین حضورش در برنامهی اپرا، براون این شانس را داشت که با یکی از افراد مورد علاقهی خود، شاعر و فعال مایا آنجلو، ملاقات کند. آنجلو توصیههایی را ارائه کرد که براون هنوز به یاد دارد. او گفت: “تحت تاثیر قرار نگیر، برنه” یا “Do not be moved, Brené”، که به این معنی بود که او هرگز نباید برای انطباق با نظرات دیگران تغییر کند.
شش ماه بعد، براون در شیکاگو بود تا در مراسمی سخنرانی کند که از او درخواست شده بود “لباس رسمی” بپوشد. در ابتدا او همراه شد و لباس رسمی پوشید، اما در لباس شیک احساس دروغگویی کرد. بنابراین او به سرعت لباس معمولی خود را به شلوار جین، پیراهن و پاپوش تغییر داد و پس از پایان مراسم، بالاترین امتیاز را در بین تمام سخنرانان حاضر دریافت کرد.

برهوت استعاری
ممکن است تعجب کنید که چرا نویسنده عنوان اثر خود را «شجاعت در برهوت» انتخاب کرده است. برهوت چه ربطی به تعلق دارد؟ عنوان از این واقعیت ناشی میشود که براون مفهوم برهوت استعاری را الهام بخش میداند. مفهوم بیابان هم هیجانانگیز و هم وحشتناک است زیرا وسیع و خالی است. در بیابان، چیزی جز خودتان و زمینی وسیع و باز باقی نمیماند. و اگر از تنها ماندن میترسید، مفهوم تنها بودن در یک بیابان وسیع ممکن است ترسناکترین چیز در جهان باشد.
اما نویسنده معتقد است که دقیقاً به همین دلیل است که ما باید در بیابان خود شجاع باشیم. زیرا اگر میخواهیم واقعاً خودمان را بپذیریم و آرامش پیدا کنیم، باید حاضر باشیم با آن خلا روبرو شویم. ما باید آسیب پذیر، تنها و پذیرای خود باشیم. ما باید یاد بگیریم که با خودمان خوب باشیم. به همین دلیل است که نویسنده از هر خوانندهای دعوت میکند تا برهوت شخصی خود را قبول کند. ممکن است برای هر فرد این برهوت متفاوت به نظر برسد، اما یک چیز مسلم است: همه ما باید با برهوت خود روبرو شویم.
نویسنده از برهوت به عنوان استعارهای برای موانعی استفاده میکند که برای رسیدن به رشد شخصی باید بر آنها غلبه کرد. برهوت استعاری هر قلمرو ناشناختهای است که خارج از منطقهی راحتی شما قرار دارد. این میتواند هر چیزی باشد که به آن عادت ندارید یا جایی که مجبور هستید با عدم قطعیتها و آسیب پذیریهای خود روبرو شوید.
برهوت شما چیست؟ شاید شما نیاز دارید که تنها بیرون بروید و با انجام فعالیتهایتان به تنهایی راحت شوید. آیا قبل از رفتن به سینما، رفتن به کافه یا امتحان کردن یک رستوران خوب منتظر بودهاید که “گروه” خود را پیدا کنید؟ در این صورت، بیابان شما ممکن است انجام دادن این کارها به تنهایی باشد! ممکن است در ابتدا دشوار باشد و ممکن است نگران باشید که تنها یا رقت انگیز به نظر میرسید. اما حقیقت این است که در مورد راحت بودن با تنهایی خود چیزی نیرومند وجود دارد! بسیاری از مردم آنقدر از تنها ماندن میترسند که وقت خود را با افرادی میگذرانند که حتی دوستشان ندارند، فقط به این دلیل که تنها نباشند. و این نمونهی غم انگیز دیگری است از تلاش بیش از حد برای جا گرفتن در یک گروه یا تعلق داشتن. پس در این دام نیفتید! بیرون بروید، شجاع باشید و به دیگران هم قدرت بدهید تا همین کار را بکنند!
همینطور، بیابان شما ممکن است گرفتن اعتبار از طریق رسانههای اجتماعی باشد. شاید شما دائماً در حال پست کردن تصاویر و قضاوت کردن ارزش خود با تعداد لایکها، فالوورها و نظراتی هستید که دریافت میکنید. وقتی افراد زیادی با پستهای شما ارتباط برقرار میکنند، احساس خوبی دارید و وقتی این کار را نمیکنند، احساس میکنید ارزشتان با زبالههای زمین برابری میکند!! اما جستجوی اعتبار دیجیتال با تلاش برای جا افتادن در گروهی از افراد که هرگز خود واقعی شما را نمیپذیرند، تفاوتی ندارد. تایید افراد غریبه در اینترنت، شما را تعریف نمیکند و به این معنی نیست که شما تعلق دارید. دلیلش این است که شما متعلق به خودتان هستید، نه به پروفایل اینستاگرامتان!
بنابراین برهوت شما ممکن است شامل افراد ناشناخته، موقعیتی ناآشنا یا شجاعت نه گفتن یا بله گفتن باشد. در حالیکه مسیر هر کس در برهوتش منحصر به فرد خواهد بود، همه مسیرها یک اشتراک دارند، اینکه همه چالش برانگیز هستند. اسطوره شناس معروف جوزف کمبل مینویسد: “مسیر شما با هر قدمی که برمیدارید، ایجاد میشود.”
سفر شخصی شما ممکن است به شکل درون نگری شدید، تنهایی یا یادگیری معنوی باشد. اینها فعالیتهایی خواهند بود که به کشف خود و پیشرفت شخصی منجر میشوند. در واقع، اینکه بتوانید به تنهایی وارد برهوت خود شوید، حس تعلق واقعی شما را به شما میدهد. با این حال، مواجهه با این حقایق میتواند ترسناک باشد. گاهی اوقات با دروغهایی که در مورد تعلق و هویت به خود میگوییم، احساس راحتی میکنیم، حتی اگر آنها درست نباشند. بنابراین، کنار گذاشتن این ایدهها میتواند سخت باشد. و به همین دلیل است که نویسنده ادعا میکند که برای سفر در برهوت خود به “مهارتهای بقا” یا “مهارتهای شجاعت” نیاز دارید.
شما می توانید این کتاب را به عنوان راهنمای بقای خود در نظر بگیرید، اما به چند چیز اضافی هم نیاز خواهید داشت. و براون از طریق تجربه در بیابانِ خود آموخته است که اگر میخواهید در برهوت عاطفی خود شجاع باشید، چند ویژگی کلیدی وجود دارد که باید آنها را پرورش دهید. برای یافتن موفقیت آمیز راه خود، باید نحوهی گوش دادن را بدانید و باید در گفتگوهای دشوار و دردناک شرکت کنید. به جای اینکه توسط ترس و حالت تدافعی کنترل شوید، باید با کنجکاوی و احساس شادی هدایت شوید. باید مایل باشید که آسیب پذیر (vulnerable) باشید و حقایق دردناک را بپذیرید. انجام هیچ یک از این کارها آسان نیست، اما اگر میخواهید به عنوان یک شخص رشد کنید، کاملاً حیاتی هستند. همچنین مهم است که به خود این آزادی را بدهید که احمق و آزاد ( freedom to be goofy and free) باشید. وقتی میخواهیم خود را با دیگران هماهنگ کنیم و به آنها تعلق داشته باشیم، اغلب از دادن این آزادی به خود غفلت میکنیم، زیرا از آنچه دیگران دربارهی ما فکر میکنند، میترسیم. اما اگر از صادق بودن با خود میترسید، نمیتوانید واقعاً به خودتان تعلق داشته باشید. بنابراین، اصالت خود را در آغوش بگیرید! کاری را انجام دهید که به شما احساس خوبی میدهد، حتی اگر از دید دیگران جالب نباشد.
شما همچنین باید اعتماد را تمرین کنید – نه فقط به دیگران، بلکه به خودتان. این بدان معناست که خود و چیزهایی را که برایتان ارزش قائل هستید، در برابر اعمال دیگران باز و آسیب پذیر کنید. نشان دادن اعتماد و آسیب پذیر بودن شجاعت می خواهد، اما اینها نیز توانایی هایی هستند که می توانید آنها را توسعه دهید.
و در نهایت، مهم است که حس اعتماد را تمرین کنید – نه فقط به دیگران، بلکه به خودتان. این بدان معناست که خود و چیزهایی را که برایشان ارزش قائل هستید، در برابر اعمال دیگران باز و آسیب پذیر کنید. نشان دادن اعتماد و آسیب پذیر بودن شجاعت میخواهد و این میتواند سخت باشد، به ویژه اگر زندگی خود را صرف تلاش برای هماهنگ شدن با دیگران کرده باشید. زیرا در اصل، تطابق به معنی پنهان کردن شخصیت واقعیتان است. سندرم ایمپاستر (سندرم خیانتکار) هم میتواند داشتن حس اعتماد را دشوار کند، زیرا این افراد میترسند که دیگران آنها را به عنوان یک فرد جعلی و تقلبی “بیرون کنند” یا متوجه شوند که آنها به گروهشان تعلق ندارند. این اتفاق ایجاد ارتباطات قابل اعتماد با دیگران را برای فرد دشوار میکند. اما اینها نیز تواناییهایی هستند که میتوانید آنها را توسعه دهید.
نویسنده هفت خصلت را شناسایی کرده است که یک فرد را قابل اعتماد میکند. آنها عبارتاند از: قابل اعتماد بودن، قبول مسئولیت اشتباهات، احترام گذاشتن به مرزهای شخصی، حفظ امنیت اطلاعات محرمانه، تصمیم گیری با صداقت، قضاوت نکردن دیگران و در نهایت سخاوتمند بودن (مایل به صرف وقت و قلب خود).
به این موارد فکر کنید و از خود بپرسید: چقدر به خودم و دیگران اعتماد دارم؟

اپیدمی تنهایی به علت احاطه کردن خود با نظرات غیرقابل چالش
برنه براون میگوید وقتی به جامعهام نگاه میکنم، بهنظر میرسد مردم بیش از هر زمان دیگری در گروهها و جناحهای مختلف تقسیم شدهاند؛ از ایدئولوژیها گرفته تا سیاست و مذهب. اما آیا این تقسیمبندیها واقعاً حس تعلق ما را عمیقتر کردهاند؟
او بیان میکند که اگر با اخبار این روزها آشنا باشید، مطمئناً متوجه شدهاید که مردم چقدر دسته دسته شدهاند. از نظر ایدئولوژیک، سیاسی و در مسائل مذهبی، مردم بیش از هر زمان دیگری در تضاد هستند. اما آیا بودن در هر یک از این جناحها واقعاً حس تعلق ما را بهبود میبخشند؟
ما مطمئناً به این امید که کمتر احساس تنهایی کنیم به گروهها میچسبیم.
در سال ۱۹۷۶، تنها ۲۵ درصد از آمریکاییها در شهرستانی زندگی میکردند که اکثریت قریب به اتفاق ساکنان آن همه به یک نامزد ریاست جمهوری رای دادند. در سال ۲۰۱۶، ۸۰ درصد از کشورهای ایالات متحده یا با اکثریت قاطع به دونالد ترامپ و یا اکثریت قاطع به هیلاری کلینتون رأی دادند. این نشان میدهد که در طول ۴۰ سال گذشته، مردم خود را با افراد همفکر خود احاطه کردهاند.
اما این فقط نمونهی دیگری از این است که چگونه خودمان را در یک “حلقه بازخورد” یا “feedback loop” گیر انداختهایم، همانطور که بیل بیشاپ روزنامه نگار میگوید.
امروزه، مردم فقط با برنامههای تلویزیونی، وبلاگها، روزنامهها و مجلاتی سروکار دارند که نظراتی را که قبلاً داشتهاند، منعکس میکنند. به جای اینکه به چالش کشیده شویم، در چرخهای گیر کردهایم که دیدگاههای خودمان را تایید میکند و ما را از هرگونه اطلاعات بیرونی جدا میکند.
تعلق داشتن به یک گروه خاص مانند قرار گرفتن در یک حباب است. و هنگامی که در داخل آن حباب قرار میگیرند، مردم بیشتر از همیشه احساس تنهایی میکنند.
به همین دلیل است که تعداد آمریکاییهایی که خود را تنها توصیف میکنند از دهه ۱۹۸۰ بیش از دو برابر شده است. به گفته جولیان هولت لونستاد، استاد روانشناسی و علوم اعصاب در دانشگاه بریگام یانگ، تنهایی مزمن خطری بزرگتر از چاقی، آلودگی یا نوشیدن زیاد الکل است. تحقیقات او نشان میدهد که تنهایی مزمن، احتمال مرگ زودرس را تا ۴۵ درصد افزایش میدهد!
پس به جای گروهها باید به دنبال مکانها و تجربیاتی باشیم که ما را متحد میکند و از مواردی که نتیجهی معکوس دارد، دوری کنیم.
براون دو فرزند به نامهای الن و چارلی دارد، و آنها اغلب به او گفتهاند که برخی رستورانها و خانههای دوستان خاص، به آنها احساس تنهایی میدهند. سرانجام او و خانوادهاش متوجه شدند که در این مکانها، هیچوقت ارتباط معنیداری برقرار نمیشد.
اما مکانها و تجربیات دیگر این قدرت را دارند که ما را به هم متصل کنند و حس امید را القا کنند، به ویژه رویدادهایی که حول هنر و موسیقی میچرخند. برای یافتن تعلق باید به دنبال چنین مکانهایی باشیم نه جناحها.
تمرکز روی تجربیات دست اول و تسلیم نشدن به خشم برای کاهش تنهایی
هنگامی که سفر خود را به سمت تعلق آغاز کردید، خواهید دید که این مسیری پر از تضاد است.
برای رویارویی با این تضادها باید روی آنچه خودتان میبینید و تجربه میکنید تمرکز کنید، نه آنچه در تلویزیون میشنوید.
اگر تمام اطلاعات شما از یک کانال خبری باشد، ممکن است فکر کنید که همهی دموکراتها یا همهی جمهوری خواهان احمقهای خودخواهی هستند. اما در زندگی واقعی اینطور نیست. ممکن است روزی فرا رسد که یک اورژانس خانوادگی پیش بیاید و شما نیاز به سواری به بیمارستان داشته باشید – و کسی که بیشتر از همه مایل به کمک به شما است، همکارتان است که نظر و رای متفاوت از شما دارد.
چنین چیزهایی هر روز اتفاق میافتد و چنین همبستگی انسانی صادقانهتر از لفاظیهای سیاسی است که برای ایجاد تفرقه بین مردم استفاده میشوند.
همچنین مهم است که ما نسبت به دیگران محترم و مودب باشیم، به خصوص زمانی که به دنبال اصلاح دیدگاههای نادرست آنها هستیم.
براون در خانوادهای بزرگ شد که در آن شکار، یک فعالیت معمولی آخر هفته بود و یک روز در مورد آموزش شکار پرندگان به پسرش صحبت میکرد. یک غریبه آن را شنید و بلافاصله او را به حمایت از انجمن ملی تفنگ (NRA) متهم کرد. اولین غریزهی براون این بود که سر آن غریبه به خاطر چنین فرض بیاساسی فریاد بزند. اما در عوض او نفس عمیقی کشید، لبخند زد و با ظرافت توضیح داد که حمایت از مالکیت مسئول اسلحه در حالیکه با NRA مخالفت میکند، کاملاً ممکن است.
نکتهی دیگر برای اتحاد به جای تفرقه این است که نشان دادن احساس همدلی به همسایهی خود، در مواقع شادی یا غمش است، حتی اگر آن شخص را به خوبی نمیشناسید. این میتواند به معنای حمایت از او در مراسم ختم عزیزانش یا تشویق تیم ورزشی مورد علاقهی همسایهتان باشد، حتی اگر به طور معمول ورزش را دنبال نمیکنید.
در نهایت، به یاد داشته باشید که شجاع بودن به این معنا نیست که نمیتوانید آسیب پذیر بمانید.
جن هت میکر دوست براون و یکی از رهبران جامعه مسیحی است که از حقوق مدنی جامعه اقلیتها حمایت میکند، حتی زمانی که مورد انتقاد شدید مسیحیان بود. علیرغم خصومت آنها، او در برخورد با منتقدان خود باز و دلسوز بود و این واقعیت او را به یک شخص تاثیرگذار و الهام بخش واقعی تبدیل کرد.

استفاده از خشم برای درک بهتر خود به جای تبدیل خشم به تلخی
آیا در دل خود کینهای را حمل میکنید؟ اگر این کار را میکنید، میدانید که عصبانی ماندن برای مدت طولانی از دست کسی میتواند خسته کننده باشد. این به این دلیل است که فرو بردن خشم در درون شما باعث ایجاد رنجش در شما میشود و ظرفیت شادی شما را کاهش میدهد.
راه بهتری برای مقابله با خشم وجود دارد، اما مستلزم آن است که آسیب پذیر باشید و گفتگوهای سختی با خودتان داشته باشید. متأسفانه ما تمایل داریم از این روش اجتناب کنیم.
پس از حملات ۱۱ سپتامبر، دورهای سالم از غم و اندوه جمعی وجود داشت، اما سیاستمداران به جای صرف این انرژی برای دستگیری مغز متفکر پشت این حمله، خشم ملت را به سمت دشمنی هدایت کردند که بیش از هر چیز دیگری ایدئولوژیک بود.
آمریکاییها به جای اینکه بحثهای معنیدار در مورد دین ، نژاد ، هویت یا هر یک از دلایل حمله داشته باشند، در احساس میهن پرستی متحد شده و پرچمهای آمریکایی را بر روی خانهها و اتومبیلهای خود قرار میدهند. اما، همانطور که اکنون میدانیم، میهن پرستی صِرف، یک ملت را برای مدت طولانی متحد نگه نمیدارد.
بهتر است یاد بگیریم چگونه خشم را به روشهای مثبت و معنادار ابراز کنیم.
در یک تدتاک از سال ۲۰۱۵ ، کایلاش ساتیارتی (Kailash Satyarthi)، یک برندهی جایزهی نوبل، توضیح داد که چگونه همهی ما عصبانیت خود را مخفی میکنیم زیرا به ما گفته شده است که بیان آن یا اجازه دادن به بروز آن بد است. اما با سرکوب آن، احتمال اینکه به شکل خشونت، انتقام یا سرکوب ظاهر شود را افزایش میدهیم. به همین دلیل است که تعداد تیراندازیهای دسته جمعی و خشونتهای نژادی در ایالات متحده رو به افزایش و نگران کننده است.
با این حال، عصبانیت میتواند یک نیروی قدرتمند برای ایجاد تغییر مثبت در جامعه باشد، به ویژه هنگامی که از آن برای به چالش کشیدن باورهای گمراه شده استفاده میشود.
هنگامی که آنتوان لیریسِ (Antoine Leiris) نویسنده همسرش را در حملات پاریس در سال ۲۰۱۵ از دست داد، روزهای بعد را صرف نوشتن نامهای با عنوان “نفرتِ من را نخواهید داشت” کرد. او در این نامه به قاتلان توضیح داد که اگرچه عشق زندگیاش از او ربوده شده است، اما او و پسر ۱۷ ماههاش در آرامش به زندگی خود ادامه میدهند و تسلیم خشم و نفرت نمیشوند.
لیریس به خشم درونیِ انباشته شده اجازه نداد تا او را ببلعد و در خود فرو برد و او را به فردی شکاک و ترسناک تبدیل کند. با این کار لیریس تروریستها را به چالش کشید. او تصمیم گرفت که با عشق در قلبش به زندگی ادامه دهد. به عبارت دیگر، لیریس با خودش صادق بود و راهی برای تعلق ایجاد کرد که واکنشی و وابسته به بیرون نبود.
خلاصه
احساس اینکه به خودتان تعلق ندارید، دردناک است. طرد شدن و پس زده شدن اغلب ما را آزار میدهد و اگر مراقب نباشیم، ممکن است این تجربیات را درونی کنیم تا زمانی که آنها را بخشی از هویت خود بدانیم. این به نوبه خود میتواند ما را ناامید کند، آنقدر ناامید که از خودمان اصالتی نداشته باشیم و ارتباطمان با خود قطع شود. و دقیقاً به همین دلیل است که برنه براون معتقد است که ما باید این جستجوی تعلق به دیگران را رها کنیم.
هر انسانی یک نیاز ذاتی به تعلق دارد و این انکارنشدنی است. برای یافتن این احساس تعلق میتوان یک عمر تمام را در سفر صرف کرد و در طول مسیر، یک فرد میتواند تغییرات زیادی کند. به همین دلیل است که در پایان، تعلق واقعی به این معناست که بفهمیم واقعاً چه کسی هستیم و این کشف را بپذیریم.
به جای اینکه بخواهیم خود را با دیگران هماهنگ کنیم، باید در برهوت خود شجاع باشیم و با قلب خود روبرو شویم تا بتوانیم به تعلق واقعی به خود برسیم. زیرا همانطور که نویسنده هم تجربه کرده است، هماهنگی با دیگران و تعلق یکسان نیستند و شما فقط میتوانید واقعاً به خودتان تعلق داشته باشید. بنابراین، نیاز به تایید دیگران را کنار بگذارید و رابطه با خودتان تقویت کنید.
توصیه عملی:
مخالفت کنید و بدون اینکه دیگران را غیر انسانی جلوه دهید، بحث کنید. دفعهی بعد که متوجه شدید با کسی در شبکههای اجتماعی مخالف هستید، خودآگاه باشید و از توهین غیرانسانی خودداری کنید. برای مردم عادی شده است که از سیاست یا ایدئولوژیهایی که به آن اعتقاد دارند با نامهای آزاردهندهی دیگران دفاع کنند، اما بحث واقعی اینگونه نیست. شما میتوانید با ترامپ مخالف باشید بدون اینکه او را یک «عوضی» بدانید، یا در مورد جوانب مثبت و منفی سیاست اوباما بدون اینکه او را «احمق» یاد کنید، بحث کنید.

در قسمتهایی از کتاب میخوانیم
شما تنها زمانی آزاد هستید که متوجه شوید به هیچ مکانی تعلق ندارید، در عین حال به هر مکانی تعلق دارید، قیمت چنین چیزی بالاست، اما چیزی که به خاطرش کسب میکنید بسیار ارزشمند است.
چیزی که اکنون میدانیم این است که وقتی احساسات خود را انکار میکنیم، ما را به اختیار خود در میآورند. اما زمانی که مالک احساسات خود هستیم، میتوانیم آنها را از نو بسازیم و راه خود را به وسیله درد پیدا کنیم.
گاهی اوقات خطرناکترین چیز برای بچهها سکوتی است که به آنها اجازه میدهد داستانهای خود را بسازند. داستانهایی که تقریباً همیشه در آنها خود را تنها و بیارزش برای داشتن عشق و عدم تعلق به جایی میدانند.
شجاعت در درد حاصل میشود، اما نه در همه دردها. دردی که انکار یا نادیده گرفته میشود به ترس یا نفرت تبدیل میشود.
تعلق داشتن واقعی منفعل نیست. بلکه تمرینی است که ما را ملزم میکند آسیبپذیر باشیم، احساس ناراحتی کنیم و یاد بگیریم که چگونه در کنار مردم حضور داشته باشیم بدون اینکه چیزی را که هستیم قربانی کنیم.
آنقدر به خودتان تعلق دارید که بخواهید به تنهایی در برهوت بایستید، مکانی رام نشده و غیرقابل پیشبینی برای تنهایی و جستجو.
در حال حاضر، ما نه پیوند ناگسستنی خود را به رسمیت میشناسیم و نه جشن میگیریم. ما تقریباً در هر زمینهای از زندگی خود از دیگران جدا هستیم.
وقتی درد و ترس داریم، خشم و نفرت احساسات اصلی ما هستند.
هنگامی که یک گروه یا جامعه، مخالفت و اختلاف نظر را تحمل نمیکنند، از هرگونه تجربه ارتباط ناگسستنی چشم پوشی میکنند.
رسانههای اجتماعی برای توسعه جامعه عالی هستند، اما ایجاد تعلق واقعی، ارتباط و همدلی واقعی مستلزم ملاقات با افراد واقعی در یک فضای واقعی در زمان واقعی است.
نحوه تعامل ما با رسانههای اجتماعی مانند آتش است. میتوانید از آنها برای گرم نگه داشتن و غذا درست کردن استفاده کنید یا میتوانید انبار خود را به آتش بکشید.
تصور میکنم یکی از دلایلی که مردم اینقدر سرسختانه به نفرتهایشان میچسبند این است که احساس میکنند وقتی نفرت از بین برود، مجبور میشوند با درد کنار بیایند.
تعلق واقعی شما را مجبور نمیکند که خودتان را تغییر دهید. بلکه مستلزم آن است که شما همانی باشید که هستید.
جوزف کمپبل نوشت: «اگر میتوانید قدم به قدم مسیرتان را پیش روی خود ببینید، باید بدانید که این مسیر شما نیست. شما با هر قدمی که برمیدارید مسیر خودتان را میسازید. به همین دلیل است که این مسیر شماست.»
به اندازه کافی نمیدانیم چگونه با دیگران در درد کشیدن همراه شویم. بدتر از آن، ناراحتی ما به گونهای ظاهر میشود که میتواند به مردم آسیب برساند و انزوای آنها را تقویت کند.
درد بی امان است. توجه ما را جلب خواهد کرد. علیرغم تلاشهایمان برای از بین بردن آن با اعتیاد، ضرب و شتم فیزیکی یکدیگر، خفه کردنش با موفقیت و تلههای مادی، یا خفه کردنش با نفرت، درد همیشه راهی برای نشان دادن خود پیدا میکند.
تحقیقات نشان میدهد که هفتهای یک بار ملاقات با دوستان به اندازه مصرف مسدودکنندههای بتا یا ترک عادت به سیگار کشیدن در افزایش عمر ما تاثیرگذار است.
به جایی تعلق دارید که خود واقعیتان را نشان میدهید و در مورد خود و کارتان به شیوهای واقعی صحبت کنید.
نشان یک قلب وحشی زندگی کردن پارادوکس عشق در زندگی است. عشق توانایی سخت و لطیف بودن، هیجان زده و ترسیده بودن، شجاع و ترسیده بودن در یک لحظه است.
زمانهایی پیش میآید که تنها ایستادن خیلی سخت، خیلی ترسناک است، و ما در توانایی خود برای عبور از عدم اطمینان شک خواهیم کرد. یک نفر در جایی میگوید: «این کار را نکن. شما آنچه را که برای زنده ماندن در برهوت لازم است ندارید.» این زمانی است که به اعماق قلب وحشی خود میرسید و به خود یادآوری میکنی که “من برهوت هستم.
رابطهای که با قضاوت و تمسخر دیگران ایجاد میکنیم، ارتباط واقعی نیست.
دیدگاهتان را بنویسید