خلاصه کتاب راه مغز برای شفا: شگفتیها و کشفیات در دنیای نوروپلاستیسیته

عناوین
Toggleدرباره کتاب
- عنوان اصلی: The Brain’s Way of Healing: Remarkable Discoveries and Recoveries from the Frontiers of Neuroplasticity
- سال انتشار: ۲۰۱۵
- نویسنده: نورمن دویج
- ژانر: غیر داستانی، علوم پایه، روانشناسی، سلامتی، علوم اعصاب
- امتیاز کتاب: ۴.۲۰ از ۵ (بر اساس وبسایت goodreads.com)
کتاب راه مغز برای شفا توانایی شگفتانگیز مغز انسان در تغییر ساختار خود را معرفی میکند. مغز قادر است از طریق «سیمکشی مجدد» برای پردازش اطلاعات به روشهای جدید یا «آموزش» از طریق تمرینات تکراری، بر بیماریهای ناتوانکننده غلبه کرده و خود را درمان کند. این اثر به بررسی قدرت مغز در ایجاد راههای نو برای مقابله با اختلالات میپردازد و نشان میدهد چگونه میتوان از ظرفیتهای خارقالعاده آن برای بازسازی سلامت استفاده کرد.
درباره نویسنده
نورمن دویج روانپزشک و متخصص در علوم اعصاب است که به استفاده از روشهای جایگزین برای تحریک مغز و درمان اختلالات عصبی علاقهمند است. او فارغالتحصیل دانشگاه تورنتو و ساکن سابق دپارتمان روانپزشکی دانشگاه کلمبیا است. نویسندهی کتاب پرفروش نیویورک تایمز در زمینه نوروپلاستیسیته به نام مغزی که خودش را تغییر میدهد، او به درک جدیدی از قابلیتهای مغز برای تطبیق و تغییر کمک کرده است.
کار دویج بر اساس تحقیقات علمی استوار است و به اثبات میرساند که مغز میتواند خود را دوباره سیمکشی کرده و به درمان شرایط عصبی کمک کند. این رویکردهای نوآورانه در درمان باعث ارتقاء درک ما از ظرفیتهای شگفتانگیز مغز برای بازسازی و درمان شدهاند.

مقدمه: داستانهای شگفتانگیز از درمان اختلالات عصبی
پیشرفتهای چشمگیر در علوم پزشکی طی چند دههی گذشته واقعاً حیرتانگیز بودهاند. طب مدرن امروز به ما این امکان را میدهد که بیماریهایی را که هزاران سال بشر را درگیر کردهاند، درمان کنیم. اکنون میتوانیم به راحتی از عفونتهای آنفولانزا پیشگیری کنیم و به افرادی که دچار تصادفات یا حوادث شدید شدهاند، اعضای بدن جدیدی مانند بازو، پا، و حتی قلب اهدا کنیم.
با این حال، برخی بیماریها همچنان پزشکان را در برابر خود عاجز کردهاند. بیماریهایی مانند درد مزمن، پارکینسون، مولتیپل اسکلروزیس یا از دست دادن بینایی هنوز هم به طرز معماگونهای مانع از پیشرفت طب مدرن میشوند. در مواجهه با این بیماریها، بسیاری از پزشکان به دلیل نبود درمانهای قطعی، دستهای خود را بالا میبرند. با این حال، این بدان معنا نیست که این بیماریها غیرقابل درمان باشند.
در این خلاصه، شما با روشهای جایگزین درمان بیماریهایی آشنا میشوید که طب مدرن قادر به درمان قطعی آنها نیست. داستانهای شخصی از درمانهای معجزهآسا را خواهید خواند و خواهید دید که چگونه میتوانیم با استفاده از تکنیکهای ساده، مغز را تحریک کرده و روند درمان را تسریع کنیم.
در این کتاب، شما همچنین خواهید آموخت که:
- چرا در درمان بدن، گاهی کمتر بودن میتواند بهتر باشد.
- چرا زبان میتواند کلید «سیمکشی مجدد» مغز باشد.
- چگونه ران هوسمن (Ron Husmann)، خواننده برادوی، پس از سالها بیصدایی، دوباره صدای خود را به دست آورد.
درمان درد مزمن با تجسم: داستانی از موفقیت
اگر شما یا کسی که میشناسید از درد مزمن رنج میبرید، قطعاً میدانید که این نوع درد چقدر ناتوانکننده و خستهکننده است. اغلب، منبع درد مزمن نامشخص است، که این امر درمان آن را پیچیده میکند و گاهی حتی باعث میشود نگرانیهای بیمار نادیده گرفته شوند.
بنابراین، هم بیماران و هم پزشکان با این سوال روبرو هستند که درد مزمن از کجا میآید و چگونه میتوان آن را درمان کرد؟
اساساً، درد مزمن یک بیماری عصبی است که مغز به طور مداوم سیگنالهای درد غیرضروری از بدن دریافت میکند، حتی زمانی که هیچ آسیب فیزیکی وجود ندارد.
برای درک بهتر این فرآیند، بیایید به پرونده روانپزشک مایکل مسکوویتز نگاه کنیم. در سال ۱۹۹۴، او در یک تصادف اسکی روی آب گردن خود را مجروح کرد. پس از این حادثه، او به مدت ۱۳ سال از درد مزمن رنج برد.
هنگامی که آسیب به بافتهای بدن وارد میشود، سیستم عصبی سیگنالهایی به مغز ارسال میکند تا نشان دهد بافتها آسیب دیدهاند و نیاز به درمان دارند. این سیگنالها بهعنوان درد درک میشوند. با این حال، در برخی افراد مانند دکتر مسکوویتز، حتی پس از بهبودی، سلولهای عصبی آسیب دیده همچنان سیگنالهای درد را به مغز ارسال میکنند.
این اتفاق میتواند باعث شود درد مزمن برای مدت طولانی ادامه پیدا کند، مانند مورد دکتر مسکوویتز که پس از ۱۳ سال همچنان از درد رنج میبرد.
اما آیا این درد قابل درمان است؟
جواب مثبت است. درد مزمن میتواند با استفاده از تکنیکهای تجسم معکوس درمان شود.

دکتر مسکوویتز در تلاش برای درمان درد خود، تحقیقات علمی و مقالات مختلفی را در زمینه علوم اعصاب مطالعه کرد. او دریافت که مناطق خاصی از مغز که مسئول پردازش درد هستند، میتوانند از طریق اطلاعات بصری تحریک شوند. به این ترتیب، او تصمیم گرفت تا از تجسم برای جایگزینی درد استفاده کند.
او هر زمان که درد یا اسپاسم را احساس میکرد، به تجسم نقشه مغز خود میپرداخت و بر مناطقی از مغز تمرکز میکرد که در آنجا نورونهای پردازشکننده درد فعال میشدند. سپس او این نورونها را در حال تبدیل شدن به نورونهای معمولی تجسم میکرد.
نتیجه شگفتانگیز بود! پس از سه هفته تمرین مداوم، دکتر مسکوویتز شروع به تجربه تسکین درد کرد. و پس از یک سال، او عملاً بدون درد بود و آماده بود تا کشف خود را با دیگران به اشتراک بگذارد.
بیماری پارکینسون: شکست آن با راه رفتن ملایم و حرکت آگاهانه
توانایی مغز ما برای غلبه بر بیماریها در درمان درد مزمن متوقف نمیشود. این بار، نوبت به بررسی یک دستاورد چشمگیر دیگر است: درمان بیماری پارکینسون با راه رفتن ملایم و حرکت آگاهانه.
برای بررسی این روش، به داستان جان پپر، حسابدار آفریقای جنوبی، توجه کنید. پس از تشخیص بیماری پارکینسون، جان تصمیم گرفت با افزایش فعالیتهای ورزشی خود با این بیماری مبارزه کند. اما علیرغم تمام تلاشهایش، هر هفته مجبور بود میزان وزنههای بلند شده را کاهش دهد و زمان صرفشده روی تردمیل را کوتاهتر کند.
با این حال، تصور جان مبنی بر اینکه ورزش میتواند به او کمک کند، اشتباه نبود. او در نهایت متوجه شد که راه رفتن ملایم (moderate walking) میتواند به او کمک کند تا با پارکینسون مقابله کند.
جان پس از آگاهی از برنامه تمرینی به نام “راه رفتن برای زندگی” (Walk for Life)، ابتدا شک داشت که این برنامه برایش کافی و مفید باشد. با این حال، همسرش، شرلی، او را متقاعد کرد که در این برنامه شرکت کند.
در این برنامه، جان توانست در طول چند ماه قدرت خود را به تدریج افزایش دهد، به طوری که در هر جلسه قادر بود هشت کیلومتر را با سرعت متوسط ۷ دقیقه در هر کیلومتر راه برود.
جان همچنین متوجه شد که حرکت آگاهانه میتواند تکنیکی بسیار مؤثر برای مقابله با پارکینسون باشد، زیرا به مغز کمک میکند تا با انحطاط ناشی از این بیماری مبارزه کند.
او در طول پیادهروی خود بهطور آگاهانه نحوه حرکت خود را مشاهده میکرد. با این تمرکز، او یاد گرفت که چگونه با صاف کردن وضعیت بدن، هماهنگ کردن حرکت بازوها و انتقال وزن بیشتر به پای چپ، راه رفتن لنگان خود را اصلاح کند.
از طریق همین توجه آگاهانه به حرکت، جان توانست علائم بیماری پارکینسون را کاهش دهد.
پارکینسون عمدتاً ناحیهای از مغز به نام گانگلیون قاعدهای (basal ganglia) را تحت تأثیر قرار میدهد که مسئول عملکردهای خودکاری است که ما بدون فکر کردن انجام میدهیم، مانند راه رفتن، غذا خوردن و مسواک زدن. با این حال، با تفکر آگاهانه در مورد این حرکات، کنترل این فعالیتها از گانگلیون قاعدهای به مناطقی از مغز منتقل میشود که مربوط به اعمال آگاهانه هستند، مانند قشر جلوی مغز (prefrontal cortex).
در نتیجه، مهم نبود که پارکینسون عملکرد گانگلیونهای قاعدهای او را مختل کرده بود، زیرا او توانست با استفاده از قشر جلوی مغز خود، عملکرد صحیح خود را ادامه دهد.
درمان سکته مغزی با تکنیک Feldenkrais: بازآموزی مغز از طریق حرکت آگاهانه
تکنیکهای مختلفی وجود دارد که میتواند به «سیمکشی مجدد» مغز کمک کند، و یکی از این تکنیکها از یک منبع نسبتاً غیرمنتظره میآید.
در ژوئن ۱۹۴۰، فیزیکدانی به نام موشه فلدنکرایز (Moshé Feldenkrais) از پاریس تحت اشغال نازیها گریخت و به انگلستان پناه برد. در این سفر، فلدنکرایز اسناد و نقشههای مخفیانهای برای ساخت بمب همراه داشت که بدون شک تجربهای استرسآور بود. شاید به همین دلیل بود که او بقیهی عمر خود را به توسعه روشی مبتنی بر حرکات آرامشبخش اختصاص داد.
او تکنیک Feldenkrais را توسعه داد، که شامل تکرار آهسته و آگاهانه الگوهای حرکتی است.
یکی از تمرینات ساده این تکنیک به این صورت است: دراز کشیدن به پشت و حرکت دادن سر به سمتهای مختلف با کمترین تلاش ممکن، در حالی که توجه خود را به سمت چپ بدن معطوف کردهاید.
پس از انجام این تمرین، افراد متوجه میشوند که سمت چپ بدنشان آرامتر و هماهنگتر از سمت راست شده است. این امر نشان میدهد که با توجه آگاهانه به قسمتهای خاصی از بدن، ارتباطات مغزی-عصبی آن قسمتها تحریک شده و به عضلات منقبض شده اجازه میدهد تا آرام شوند.
تکنیک Feldenkrais به قدری مؤثر بوده که حتی بیماران سکته مغزی نیز از آن برای بازیابی تواناییهای خود استفاده کردهاند.
در دهه ۱۹۷۰ در سوئیس، فلدنکرایز تمام توجه خود را به بیماری به نام «نورا» معطوف کرد که دچار سکته مغزی شده و نیمکره چپ مغزش آسیب دیده بود. این آسیب باعث شده بود که او نتواند تفاوت بین راست و چپ را تشخیص دهد.
فلدنکرایز به مغز نورا کمک کرد تا دوباره این تشخیصها را یاد بگیرد. نورا در حالی که به پشت دراز کشیده بود، حرکات ملایم و تکراری را انجام میداد. سپس فلدنکرایز به آرامی قسمتهای مختلف سمت راست بدن او را لمس میکرد و میگفت: «این گوش راست است، این دست راست است»، و این فرآیند در موقعیتها و جهتگیریهای مختلف تکرار میشد.
در نهایت، مغز نورا شروع به التیام یافتن کرد و او دوباره قادر شد بین چپ و راست تمایز قائل شود.
ورزشهای چشم: بهبود بینایی با تمرینات ساده و آرامش
ما داستانهای شگفتانگیزی در مورد توانایی مغز برای بهبود پس از شکستهای جدی شنیدهایم، اما آیا این امکان برای بیماریهایی مانند نابینایی نیز وجود دارد؟
این سوالی است که دیوید وبر، مشاور فناوری اطلاعات، پس از از دست دادن بینایی و شغل خود با آن مواجه شد. خوشبختانه، دیوید متوجه شد که تمرینات چشمیای وجود دارد که میتواند نارسایی بینایی را در صورت تمرین مداوم بهبود بخشد.
در جستجوی درمان برای خود، دیوید با داستان مایر اشنایدر، مردی از اسرائیل که نابینا به دنیا آمده بود و پس از پنج عمل جراحی ناموفق توانست بینایی خود را باز یابد، برخورد کرد. اما چطور ممکن است چنین چیزی اتفاق بیفتد؟
مایر اشنایدر از تمرینات چشمی استفاده کرده بود که توسط ویلیام بیتس، چشمپزشک بحثبرانگیز قرن نوزدهمی، توسعه یافته بود. بسیاری از متخصصان پزشکی هنوز از روشهای بیتس اجتناب میکنند، اما اشنایدر با پیروی از این تمرینات، توانست به بینایی خود بازگردد.
تمرینات بیتس ساده و مؤثر هستند. بیماران به پشت دراز میکشند، کف دستهای خود را روی چشمانشان قرار میدهند و به چشمها فرصت میدهند تا استراحت کنند و تمام نور ورودی مسدود شود. سپس تمرینات دیگری برای تقویت چشمها انجام میشود، مانند تمرکز روی اشیاء در فواصل مختلف.
اشنایدر با انجام این تمرینات تا ۱۳ ساعت در روز، توانست ۷۰ درصد از بینایی خود را بازیابی کند.
با این حال، برای برخی بیماریهای چشمی، مانند دیوید وبر، پیش از شروع تمرینات، نیاز به آرامش چشمها وجود دارد.
چشمان دیوید به دلیل تحریک بیش از حد، نمیتوانستند تمرینات بیتس را به درستی انجام دهند. بنابراین، او شروع به استفاده از تمرینات آرامسازی چشمهایی کرد که موشه فلدنکرایس آنها را توسعه داده بود.
دیوید دراز میکشید، چشمانش را میبست و حرکات ملایم سر و چشم انجام میداد تا تمرکز کرده و تنش را رها کند. این تمرینات به چشمان او کمک کرد تا آرام شوند.
پس از آن، او توانست با تمرینات بیتس به جلو حرکت کند. هفت سال بعد، در جولای ۲۰۰۹، دیوید موفق شد ۵۰ درصد از بینایی طبیعی را در چشم چپ خود بازگرداند و چشم راست او از نابینایی کامل به تاری دید بهبود یافت.

نور درمانی و طب سوزنی لیزری: روشهای قدرتمند برای درمان آسیبهای مغزی
حتماً درباره «قدرت شفابخش پرتوهای خورشید» شنیدهاید، اما شاید از تأثیرات آن در درمان آسیبهای مغزی آگاه نباشید. اکتشافات جدید نشان میدهند که نور هدفمند میتواند برای شفا دادن آسیبهای مغزی مؤثر باشد.
یک پروفسور کانادایی پس از یک تصادف اتومبیل دچار آسیب مغزی جدی شد. این آسیب منجر به اختلال در گفتار، از دست دادن دو زبان خارجی و همچنین کاهش توانایی تمرکز روی کارهایش شد. این وضعیت به حدی وخیم شد که او شغل خود را از دست داد و حتی قصد خودکشی داشت.
خوشبختانه، او از این بحران جان سالم به در برد و با آنیتا سالتمارچه، متخصص آسیب مغزی و لیزر درمانی در انتاریو تماس گرفت. پس از بررسی وضعیت او، سالتمارچه هشت ناحیه از مغز پروفسور را شناسایی کرد که میتوان با لیزر کمتوان به آنها کمک کرد.
نتایج درمان بلافاصله آشکار شد. پس از اولین جلسه، پروفسور توانست ۱۸ ساعت بخوابد، که اولین خواب عمیق او از زمان حادثه بود. با ادامه درمان، او مهارتهای شناختی خود را بازآوری کرد و توانست شغل خود را دوباره به دست آورد. با این حال، برای حفظ نتایج، او نیاز به درمان منظم با لیزر کمتوان داشت.
استفاده از نور به عنوان یک عامل درمانی در دنیای طب سوزنی نیز در حال افزایش است.
طب سوزنی، که قدمت زیادی دارد، نقاط خاصی از بدن را با اندامهای داخلی مرتبط میداند. اما در سالهای اخیر، مشخص شده است که این نقاط نه تنها به سوزنهای سنتی حساس هستند، بلکه میتوانند انرژی نور لیزر را نیز جذب کنند.
دکتر مارگارت ناصر، استاد مغز و اعصاب از دانشگاه بوستون، برای آشنایی بیشتر با این روش جدید به چین سفر کرد و سپس این دانش را به ایالات متحده آورد. تحقیقات دکتر ناصر نشان داد که بیماران مبتلا به فلج ناشی از سکته مغزی پیشرفت چشمگیری در بازگشت تواناییهای حرکتی خود با کمک طب سوزنی لیزری داشتهاند. البته، برای مؤثر بودن درمان، حداقل ۵۰ درصد از نورونهای مغز باید به درستی عملکرد داشته باشند.
محرک زبان با تکنولوژی بالا: درمان بیماریهای مغزی با تحریک زبان
لیزر تنها پیشرفت تکنولوژیکی نیست که میتواند به بهبود عملکرد مغز کمک کند. یک محرک زبان با تکنولوژی بالا نیز توانسته به درمان بیماریهایی مانند مولتیپل اسکلروزیس (MS) کمک کند و پتانسیل استفاده برای سایر بیماریهای مغزی را نیز دارد.
ران هوسمن، خواننده مشهور برادوی در دهههای ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰، نمونهای از این پیشرفتهاست. صدای او که هیچگاه به میکروفون نیاز نداشت، در ۴۰ سالگی شروع به ضعیف شدن کرد و پس از تشخیص بیماری ام اس، متوجه شد که سیستم ایمنی بدنش به سیستم عصبی مرکزی حمله کرده است.
با این حال، ران راهی برای بازگرداندن صدایش و جبران آسیب عصبی ناشی از ام اس پیدا کرد. پس از ناامیدی از درمانهای پزشکی رایج، او به توصیه یکی از همکاران خود به آزمایشگاه تحقیقاتی دانشگاه ویسکانسین مراجعه کرد.
در این آزمایشگاه، تیمی از دانشمندان علوم اعصاب دستگاه کوچکی با ۱۴۴ الکترود به ران دادند که این الکترودها فرکانس پایین را به حسگرهای عصبی موجود در زبان ارسال میکردند.
نتایج درمان به طرز چشمگیری مؤثر بود. تنها ۲۰ دقیقه پس از استفاده از دستگاه، ران توانست دوباره آهنگی را زمزمه کند و پس از یک هفته درمان، به خواندن آهنگهای برادوی بازگشت.
این دستگاه با تحریک زبان، به طور غیرمستقیم کل مغز را فعال میکند. زبان به عنوان مسیر مستقیم به مغز عمل میکند: ۴۸ نوع گیرنده حسی مختلف در زبان وجود دارد که بالاترین غلظت در بدن است و همهی آنها به بخشهای مختلف مغز متصل میشوند.
بنابراین، زمانی که این دستگاه زبان را تحریک میکند، تمام بخشهای مغز از جمله نواحی مسئول حرکت، تفکر، حواس پنجگانه و احساسات فعال میشود. این ویژگی باعث میشود که محرک زبان در درمان انواع بیماریهای مغزی مؤثر باشد.
برای مثال، در مواردی که متخصصان مغز و اعصاب نمیدانند کدام قسمت از مغز در اثر آسیب دچار مشکل شده است، استفاده از محرک زبان میتواند با فعال کردن هر ناحیه از مغز، به درمان نواحی آسیبدیده کمک کند.
موسیقی درمانی: درمان نارساخوانی با استفاده از فرکانسهای صوتی
ضربالمثل قدیمی میگوید: “موسیقی روح را آرام میکند”، اما امروز میدانیم که موسیقی میتواند کارهای بیشتری انجام دهد. تحقیقات نشان دادهاند که موسیقی میتواند به بهبود عملکرد مغز کمک کند و حتی در درمان اختلالات یادگیری مانند نارساخوانی (Dyslexia مؤثر باشد).
یکی از این موارد، سایمون بود. در سال ۲۰۰۸، مادر سایمون نگران بود زیرا پسرش هنوز هیچ نشانهای از تواناییهای کلامی یا فیزیکی نشان نمیداد، حتی با اینکه سه ساله بود. در ناامیدی، او با یک درمانگر کودک به نام پل مادول، متخصص موسیقی درمانی تماس گرفت. مادول تأیید کرد که سایمون علائم نارساخوانی را دارد، اما مطمئن بود که با استفاده از موسیقی خاص میتواند به درمان او کمک کند.
مادول موسیقی خاصی را برای سایمون پخش کرد که صدای مادرش را با فرکانس بالاتر میکس کرده بود. نتایج قابل توجه بودند: سایمون به سرعت شروع به گوش دادن و برقراری ارتباط با دیگران کرد و در عرض پنج سال به یکی از سازگارترین بچههای کلاس خود تبدیل شد.
راز قدرت شفابخش موسیقی در استفاده از فرکانسهای بالا و پایین برای “سیمکشی مجدد” مغز است.
علم پشت این موضوع به دهه ۱۹۴۰ باز میگردد، زمانی که دکتر آلفرد توماتیس روش «گوش الکترونیکی» (Electronic Ear) را ابداع کرد. این دستگاه دو کانال صوتی را به شنونده منتقل میکند: یکی با فرکانس پایین تنظیم میشود تا صداهای افرادی که دچار اختلال شنوایی هستند را تقلید کند و دیگری فرکانس بالاتری دارد که مشابه صدای یک فرد عادی است.
گوش الکترونیکی با تغییرات غیرقابل پیشبینی بین این دو فرکانس عمل میکند. هر بار که فرکانس بالا میرود، مراکز ارتباطی مغز فعال و تحریک میشود. در طول زمانهایی که فرکانس پایین است، مغز استراحت میکند.
این سیستم به مغز و گوش کودکان مبتلا به اوتیسم و نارساخوانی آموزش میدهد تا سیگنالهای ارتباطی عادی را دریافت کرده و به طور طبیعیتر پاسخ دهند.
با فعالسازی مغز و سیستم عصبی، پزشکان و محققان پتانسیل شفا دادن به اختلالات مختلف را کشف کردهاند که بسیاری از آنها پیشتر غیرقابل درمان به نظر میرسیدند. این اکتشافات امیدوارکننده نشان میدهند که درمانهای مبتنی بر موسیقی میتوانند پیشرفتهای شگرفی در درمان اختلالات مغزی و عصبی به ارمغان آورند.
خلاصه نهایی
پیام کلیدی کتاب:
مغز یک عضو تغییرناپذیر نیست؛ بلکه ارگانیک است و میتواند رشد کند و گسترش یابد، یا حتی پژمرده و متلاشی شود. خبر خوب این است که این ویژگی مغز به این معناست که بیماریهای مغزی لزوماً برگشتناپذیر نیستند. برای درمان این اختلالات، تنها چیزی که لازم است صبر و یک نگرش جدید است تا بتوان روش مناسب را پیدا کرده و نورونها را دوباره به کار انداخت.
دیدگاهتان را بنویسید