خلاصه کتاب به سوی روانشناسی وجود اثر آبراهام مزلو

عناوین
Toggleدرباره کتاب
- عنوان اصلی: Toward a Psychology of Being
- نویسنده: آبراهام مزلو
- سال انتشار: ۱۹۶۱
- ژانر: روانشناسی، فلسفی، خودیاری، توسعه شخصی
- امتیاز کتاب: ۴.۱۷ از ۵ (بر اساس وبسایت goodreads.com)
کتاب به سوی روانشناسی وجود به بسط نظریات بنیادین روانشناس برجسته، آبراهام مزلو، در زمینه انگیزه و خودشکوفایی میپردازد؛ نظریاتی که نخستین بار در کتاب انگیزش و شخصیت (۱۹۵۴) ارائه شدند. این اثر مجموعهای از فرضیات درباره ماهیت انسان را مطرح میکند و به پرسشهای مهمی درباره خواستههای ذاتی انسان، مفهوم بهزیستی، و روند رشد روانی میپردازد.
درباره نویسنده
آبراهام مزلو یکی از بزرگترین چهرههای روانشناسی قرن بیستم بود. آثار و نظریات او بخش اساسی روانشناسی انسانگرایانه را شکل میدهند. تمرکز او بر انگیزه افراد برای خودشکوفایی و ابراز خویش، تغییری مهم از تمرکز پیشین روانشناسی بر آسیبشناسی ایجاد کرد. در فرهنگ عامه، مزلو بیشتر به خاطر مفهوم سلسلهمراتب نیازها شناخته میشود که به نظر او سازماندهی خواستههای بنیادی و مشترک انسانها را نشان میدهد.

مقدمه: بررسی نظریه عمیق مزلو درباره رشد و خودشکوفایی
آبراهام مزلو، روانشناسی که در نیمه اول قرن بیستم زندگی و فعالیت میکرد، در دورانی کار میکرد که تمرکز اصلی روانشناسی بر آسیبشناسی یا به تعبیر خودش، «نیمهی بیمار روانشناسی» بود. گرچه مزلو اهمیت این بخش را انکار نمیکرد، اما از نادیدهگرفتهشدن نیمهی دیگر این رشته که میتوان آن را «نیمهی سالم» نامید، روز به روز ناامیدتر میشد.
از دیدگاه مزلو، روانشناسی فقط در مورد فاصله گرفتن از بیماری نبود؛ بلکه حرکت به سوی سلامتی را نیز در بر میگرفت.
در نهایت، مزلو واژههای «بیمار» و «سالم» را کنار گذاشت و آنها را بیش از حد وابسته به فرهنگ دانست. او در عوض اصطلاح «خودشکوفایی» را برگزید تا فرآیند رشد روانی فردی را توصیف کند؛ فرآیندی که به باور او، سرنوشت زیستی مشترک انسانهاست.
پس خودشکوفایی دقیقاً چیست؟ در این خلاصه همراه ما باشید تا به آن پی ببریم.
انسانها نیاز درونی به خودشکوفایی دارند.
آیا شما هم مانند بسیاری از فیلسوفان در طول تاریخ، به مفهوم ذات انسانی باور دارید؟ آبراهام مزلو قطعاً به این باور داشت، اما دیدگاه او از این مفهوم منحصربهفرد بود.
برخلاف سایر دیدگاهها، نظریه مزلو نیازی به تکیه بر مرجعی بالاتر مانند خدا نداشت؛ بلکه تنها به درک عمیق روانشناسی انسان نیاز داشت.
مزلو معتقد بود که میتوان طبیعت درونی انسانها را بهطور علمی مطالعه کرد، و به جای نظریهپردازی، آن را کشف نمود. او باور داشت که هر فرد دارای ماهیتی درونی است که بخشی از آن منحصر به خود و بخشی دیگر مشترک با کل بشریت است. این طبیعت درونی مانند غریزه حیوانی قوی یا غلبهکننده نیست، بلکه بهطور ذاتی خنثی یا خوب است، و بد نیست. بنابراین، به جای سرکوب، باید به رشد آن کمک شود. این نیروی درونی همان چیزی است که مزلو آن را «خودشکوفایی» نامید.
پیام اصلی این قسمت: انسانها نیاز ذاتی به خودشکوفایی دارند.
از نظر مزلو، طبیعت درونی و گرایش به خودشکوفایی دائماً به افراد فشار میآورد تا آن را ابراز کنند. انسانها به شدت میخواهند پتانسیلها و استعدادهای برتر خود را تحقق بخشند، رسالت یا سرنوشت خود را بشناسند و به وحدت و هماهنگی درونی دست یابند. بهطور خلاصه، میخواهند بدانند که چه کسی هستند. با این حال، بسیاری از افراد بارها و بارها این گرایش به خودشکوفایی را انکار میکنند و این انکار معمولاً منجر به بیماری میشود.
مزلو باور داشت هر بار که افراد طبیعت خود را انکار میکنند، این انکار در ضمیر ناخودآگاهشان ثبت میشود.
اگر فردی بهطور طبیعی به هنر تمایل دارد اما شغل دیگری مانند فروش جوراب را انتخاب میکند، این انکارِ طبیعت اوست و در نهایت باعث میشود خود را تحقیر کند. به همین شکل، اگر کسی باهوش باشد ولی مدام آن را پنهان کند تا دیگران را نترساند، او هم در حال انکار طبیعت خود است و بهمرور خود را تحقیر خواهد کرد.
این انکارهای مکرر در نهایت منجر به آسیب شناسی، نوروزیس یا روانرنجوری (neuroses) میشود. متأسفانه، در زمان مزلو، روانشناسی بیش از حد بر همین آسیبها و نوروزها متمرکز بود و تنها وظیفهاش درمان افراد و رفع بیماریهایشان بود، نه الزاماً سالم کردن آنها.

در چنین شرایطی بود که مزلو به فکر توسعه نوع جدیدی از روانشناسی افتاد، روانشناسیای که ویژگیها، عادات و انتخابهای افراد سالم و خودشکوفا را مطالعه میکرد. او این حوزه را «روانشناسی وجود» نامید. امروزه، این حوزه با عنوان روانشناسی مثبت شناخته میشود.
مزلو معتقد بود خودشکوفایی سرنوشت مشترک بشریت است؛ هدفی که هم هر فرد و هم کل انسانیت میتوانند به آن دست یابند. اما در تناقضی جالب، او تخمین زد که تعداد بسیار کمی از افراد، تنها یک نفر از هر صد یا حتی یک نفر از هر دویست نفر، در نهایت به خودشکوفایی واقعی میرسند.
نیازهای برآورده نشدهی افراد باید تامین شوند تا بتوانند رشد کنند.
چه چیزی باعث ایجاد نوروزیس یا روانرنجوری میشود؟
به باور مزلو، نوروزیس اغلب ریشه در محرومیت دارد. بهطور طبیعی همه انسانها نیازهایی دارند. هنگامی که از چیزهایی مانند آب، کلسیم یا ویتامین C محروم شوند، بیمار میشوند. اما نیازهای انسان تنها به این موارد محدود نمیشود. این نیازها شامل امنیت، حس تعلق، عشق، احترام و شأن نیز میشود. هنگامی که این نیازها برآورده نشوند، افراد دچار نوروزیس میشوند، نه بیماری جسمی.
اگر به این نظریه شک دارید، تحقیقات طولانیمدتی این ادعا را تأیید میکند. یکی از مطالعات مزلو به مقایسه پیشینه خانوادگی افراد نوروتیک و سالم پرداخته است. نتایج این مطالعه نشان داد که افراد بزرگسالِ سالم، در دوران کودکیشان کمتر از نیازهای اساسی روانشناختی خود محروم بودهاند.
مزلو این نیازهای اساسی را «نیازهای کمبود» نامید و بر این باور بود که اگر این نیازها برآورده نشوند، رشد امکانپذیر نیست.
پیام اصلی این قسمت: نیازهای کمبود باید پیش از آنکه افراد بتوانند رشد کنند، برآورده شوند.
به گفته مزلو، نیازهای انسانی در سلسلهمراتبی سازماندهی شدهاند و گروههای مختلف نیازها به یکدیگر وابستهاند.
- در پایه این سلسلهمراتب، نیازهایی مانند غذا و امنیت قرار دارند.
- در میانه آن، نیازهایی مربوط به دیگران، مانند عشق و احترام جای دارد.
- و در بالای این هرم نیاز به خودشکوفایی قرار میگیرد.
مهم است که بدانید نمیتوان بدون ترتیب مشخصی از این هرم بالا و پایین رفت و نیازها را در هر ترتیبی برآورده کرد. برای ارضای نیاز به عشق، ابتدا باید نیاز به امنیت را برآورده کنید. و برای دستیابی به خودشکوفایی، باید ابتدا نیاز به عشق را برآورده سازید.
این نیازها یکپارچهاند، به این معنا که نیازهای بالاتر همیشه به ارضای پیوسته نیازهای پایینتر وابستهاند. اگر به هر دلیلی یکی از نیازهای پایینتر برآورده نشود، احتمالاً تا زمانی که دوباره برآورده نشده است، تمرکز خود را از نیازهای بالاتر به آن نیاز برمیگردانید.
برای مثال، کودکی را تصور کنید که در ابتدا به دامن مادرش میچسبد. خیلی زود متوجه میشود که میتواند از مادر دور شود و همچنان احساس امنیت کند. سپس آزادانه به سمت کاوش دنیا میرود و شروع به دست زدن به اشیا و بازی با آنها میکند. اما اگر چیزی باعث شود که احساس ناامنی کند، بلافاصله نزد مادر بازمیگردد تا خطر از بین برود.
به همین ترتیب، افراد تنها زمانی میتوانند رشد کنند که دیگر تهدیدی از جانب نیازهای کمبود احساس نکنند.
اما دقیقاً رشد چیست؟ این موضوع در بخش بعدی به تفصیل توضیح داده میشود.
رشد مربوط به اهداف است، نه روشها.
به آخرین باری که احساس انگیزه قوی برای انجام کاری داشتید فکر کنید. آیا آن حالت ذهنی برای شما آزاردهنده یا ناخوشایند بود، به طوری که میخواستید هرچه سریعتر از آن خلاص شوید؟
اگر اینطور بود، شما توسط نیاز کمبود انگیزه گرفته بودید. به عبارت دیگر، شما از نبود چیزی احساس تهدید میکردید و میخواستید آن احساس را از بین ببرید، انکار کنید یا از آن اجتناب کنید. شما به دنبال بازگشت به تعادل بودید.
اما اگر شما واقعاً از آن حالت انگیزشی خوشحال بودید و حتی نمیخواستید تمام شود، در این صورت شما یک ذهنیت رشدی داشتید و هیچ تمایلی به بازگشت به تعادل نداشتید. شما فقط میخواستید ادامه دهید.
تفاوت اساسی بین این دو نوع انگیزه این است که انگیزه کمبود به سمت پایان خود فشار میآورد، در حالی که انگیزه رشد، خود هدف است.
پیام اصلی این قسمت: رشد مربوط به اهداف است، نه روشها.
شاید بزرگترین تفاوت بین انگیزه کمبود و انگیزه رشد در نحوهای است که این دو نوع انگیزه به افراد کمک میکنند تا دنیا را ببینند.
افراد دارای انگیزه رشد بیشتر به روشی بیعلاقه و بینیاز درک میکنند، یعنی بدون داشتن تمایل. از نظر عملی، این بدان معناست که چنین افرادی میتوانند از خواستههای خود عبور کنند تا ماهیت ذاتی اشیا، چیزها و در خودشان را ببینند.
به عنوان یک مثال، عشق را در نظر بگیرید. عشق یک نیاز کمبود است که تنها توسط افراد دیگر برآورده میشود. هنگامی که فرد با این نیاز برانگیخته میشود، به محیط خود وابسته است، به ویژه به افرادی که به او محبت میکنند.
او باید دائماً رفتار خود را تحت نظر داشته باشد تا مبادا آنها را از دست بدهد، که باعث میشود هم مضطرب باشد و هم دیگران را بیشتر به عنوان وسیله ببیند تا هدف.
اما فردی که به خودتحققی میرسد، بسیار کمتر به محیط خود وابسته است. او بسیار خودمختارتر و خودمحورتر است و دیگر مردم را به عنوان افرادی که نیازهای او را برآورده میکنند، نمیبیند. بلکه او مردم را به عنوان موجودات کامل، پیچیده و منحصر به فردی که هستند، میبیند و عشق او به آنها بر اساس ویژگیهای عینی و درونی آنهاست.
به عبارت دیگر، افراد خودتحقق یافته، دیگران را به عنوان اهداف و نه وسیلهها میبینند. مازلو این نوع عشق را عشق B یا عشق به وجود دیگران نامید. این در مقابل عشق D است که بر اساس نیازی است که شخص دیگر برای شما برآورده میکند. عشق B بخشی از یک زیرمجموعه از ارزشهای B است که در ادامه به آن خواهیم پرداخت.
افراد خودشکوفا فراوانی بالایی از تجربیات اوج دارند.
دستآوردهای شگفتانگیز افراد خودشکوفا تنها چیزی نیست که آنها را از دیگران متمایز میکند. زندگی انگیزشی و شناختی آنها نیز بسیار متفاوت از سایر افراد است. حالات روانشناختی که آنها را توصیف میکنند، همانطور که مازلو میگوید، حالات بودن هستند.
ما قبلاً تفاوت بین عشق نوع B، یعنی عشق به وجود یک شخص، و عشق نوع D را بررسی کردهایم. تجربهی عشق نوع B با نوع خاصی از شناخت همراه است که مازلو آن را «شناخت بودن» یا B-cognition مینامد.
اگرچه او ابتدا این نوع شناخت را در زمینهی عشق مشاهده کرد، مازلو به این نتیجه رسید که شناخت بودن در انواع مختلفی از تجربیات دیگر نیز وجود دارد که آنها را تحت عنوان تجربیات اوج (Peak Experiences) عمومیسازی کرد.
پیام اصلی این قسمت: افراد خودآگاه تجربهای با فراوانی بالا از تجربیات اوج دارند.
تجربیات اوج شبیه لحظاتی از وجد یا سرور هستند. این تجربیات ممکن است زمانی رخ دهند که شما در حال عاشق شدن، درگیر یک عمل خلاقانه یا تجربهی یک بینش فکری باشید. همچنین ممکن است زمانی تجربه شوند که از یک قطعه موسیقی، نقاشی یا اثر ادبی را با تمام قوت لذت میبرید.
در طول یک تجربهی اوج، شما در حالت شناخت (B-cognition) قرار دارید. در این حالت، تمایل دارید که یک تجربه یا شیء را بهعنوان یک کل ببینید، جدا از هرگونه مفهومی از مفید بودن یا هدف. شما دنیا را به گونهای میبینید که انگار مستقل از شما و انسانها بهطور کلی است. برای مثال، اگر تجربه اوج در طبیعت باشد، منظره را به عنوان یک هدف در خود می بینید، نه به عنوان نوعی زمین بازی انسان.
یکی دیگر از جنبههای مهم شناخت این است که دستهبندی، طبقهبندی و انتزاع کنار میروند.
فرض کنید شما در حال نگاه کردن به یک نقاش هستید. در لحظهای که شما در مورد موضوع آن فکر میکنید، مثلاً به عنوان یک خارجی، او را دستهبندی کردهاید و از این امکان که او را بهعنوان یک انسان منحصر به فرد و کامل ببینید، خود را محروم کردهاید.
این در حالت شناخت اتفاق نمیافتد. در شناخت، شخص پذیرای برداشتهای متعدد و حتی متناقض است. شما چیزها را با تمام پیچیدگیهایشان میبینید و تمایل دارید خودتان را نیز به این شکل ببینید. افراد خودشکوفا میدانند که به طور همزمان چیزهای زیادی هستند. بزرگسال و کودک، خودخواه و بی خود، منطقی و غیرمنطقی.
به این ترتیب، افراد خودشکوفا واقعاً به دیدگاهی تقریباً فرا انسانی دست مییابند. اما برای داشتن تجربیات اوج نیازی به خودشکوفایی کامل ندارید. در حقیقت، این تجربیات اوج هستند که شما را بهطور موقت به یک فرد خود تحققیافته تبدیل میکنند. در واقع، اینها قسمتهایی از زندگی هستند که شما را به «بودن» نزدیکتر میکنند و میتوانند در هر نقطه از زندگی شما رخ دهند.
خلاقیت خودتحققیافته با خلاقیت معمولی متفاوت است.
اگر تاریخ هنر یک چیز را روشن کند، این است که خلاقیت، استعداد و نبوغ لزوماً با سلامت روانی خوب برابر نیستند. برخی از بزرگترین هنرمندان جهان افرادی با سلامت روانی نامطلوب بودهاند. کافی است به افرادی مانند واگنر، ون گوگ یا بایرون فکر کنید.
از دیدگاه مازلو، به نظر میرسید که سلامت و نبوغ دو مقوله جدا از هم هستند و هر گونه ارتباط میان آنها احتمالاً ضعیف است.
پس او چگونه میتوانست مشاهده خود را که افراد خودتحققیافته واقعاً از نظر روانی سالم هستند و به همین دلیل خلاقیت بسیار بیشتری نسبت به دیگران نشان میدهند، تفسیر کند؟ او تنها به این نتیجه رسید که نوع خلاقیتی که افراد خودتحققیافته از خود نشان میدهند، منحصر به فرد است.
پیام کلیدی این قسمت: خلاقیت خودتحققیافته با خلاقیت معمولی متفاوت است.
مازلو در ابتدا با این فرض شروع کرد که خلاقیت تنها در حوزه هنر جای میگیرد. اما یکی از افراد خودتحققیافتهای که او مطالعه کرد، زنی بود که نه شغل سنتی داشت و نه تحصیلات زیادی.
او یک زن خانهدار و مادر تماموقت بود و به هیچیک از فعالیتهایی که معمولاً خلاقانه در نظر گرفته میشوند، مشغول نبود. با این حال، حتی با منابع مالی محدود، همیشه موفق میشد خانهاش را زیبا جلوه دهد. او شامهایی باشکوه ترتیب میداد و میزبان بینظیری بود. در این زمینهها، او اصیل، مبتکر و خلاق بود. تنها واژهای که مازلو برای توصیف او میتوانست به کار ببرد، همانطور که حدس میزنید، خلاق بود.
مازلو همچنین دریافت که صرفاً ارتباط داشتن با یک حرفه خلاقانه به معنای خلاق بودن فرد نیست. برای مثال، یک نوازنده ویولنسل صرفاً به این دلیل که حرفهاش با هنر مرتبط است، خلاق محسوب نمیشود. او ممکن است فقط یک تفسیرگر ماهر از آثار خلاقانه یک آهنگساز باشد. این دیدگاهها باعث شد مازلو یک دستهبندی ویژه به نام خلاقیت خودشکوفا (SA Creativity) مطرح کند.
خلاقیت خودشکوفا با ویژگیهایی مانند درک عمیق، خودجوشی و بیانگری (perceptiveness, spontaneity and expression) تعریف میشود و همچنین با توانایی ترکیب چیزهای ظاهراً نامرتبط به روشهای جدید شناخته میشود.
آثار خلقشده توسط افرادی با خلاقیت خودشکوفا بیشتر به شکل بداههنوازیهای جاز یا نقاشیهای انتزاعی دیده میشوند تا کنسرتوها یا مناظر دقیقاً ترسیمشده.
به یک معنا، خلاقیت خودشکوفا (SA Creativity) شباهت بیشتری به نوع خلاقیتی دارد که کودکان از خود نشان میدهند: خلاقیتی که خودجوش، بیانگر و معصومانه است. این شباهت نشان میدهد که خلاقیت خودشکوفا به هسته اصلی طبیعت انسانی نزدیکتر است؛ پتانسیل ذاتیای که همه انسانها با آن متولد میشوند اما با گذشت زمان و بزرگ شدن، سرکوب یا مدفون میشود.
چه چیزی این نوع خلاقیت را در افراد خودشکوفا فعال میکند؟
مازلو معتقد بود که شاید این به دلیل کمتر بودن ترس در این افراد باشد. از آنجا که افراد خودشکوفا نگران به خطر انداختن روابطشان با دیگران نیستند، آزادی بیشتری برای تعامل با امیال و احساسات خودجوش خود دارند و در نتیجه، آزادی بیشتری برای بیان عمیقترین لایههای وجودشان پیدا میکنند.
جامعه میتواند نظام ارزشی خود را بر اساس انتخابهای افرادِ خودشکوفا بنا کند.
هزاران سال است که انسانها تلاش کردهاند نظام ارزشیای بر پایه طبیعت انسانی بسازند. نظریههای بسیاری در این زمینه ارائه شده، اما از نظر عملی، همه این تلاشها با شکست مواجه شدهاند.
وقتی مازلو در حال نوشتن بود، به نظر میرسید که جامعه همچنان بیمار است و نسبت به گذشته تغییری نکرده. علاوه بر این، قهرمانان و الگوهای جامعه هم از میان رفته بودند.
در گذشته، فرهنگها شخصیتهای الهامبخشی مانند قدیسان، قهرمانان، شوالیهها یا عارفان داشتند. اما در زمان مازلو و حتی امروز، اگر الگویی برای دنبال کردن وجود داشته باشد، آن الگو فرد سازگار و بیمشکل است. چنین الگویی خیلی الهامبخش به نظر نمیرسد، اینطور نیست؟
اینجاست که نظریه خودشکوفایی وارد عمل میشود. اگر خودشکوفایی واقعاً سرنوشت نوع بشر باشد، افراد خودشکوفا میتوانند به قهرمانان جدید جامعه تبدیل شوند. افراد عادی میتوانند انتخابهای خود را بر اساس انتخابهای افراد خودشکوفا تنظیم کنند، که این به نوبه خود میتواند سلامت جامعه را به طور کلی افزایش دهد.
پیام کلیدی این قسمت: جامعه میتواند نظام ارزشی خود را بر اساس انتخابهای افراد خودشکوفا بنا کند.
برای رسیدن به یک جامعه سالمتر، لازم است که ارزشهای آن ابتدا بازسازی شوند. اما این کار سادهای نیست. در همین ابتدا، باید به این پرسش پاسخ داد:
چه دلیلی وجود دارد که باور کنیم افراد خودشکوفا انتخابهای بهتری نسبت به دیگران دارند؟
تجربیات نشان دادهاند که بسیاری از انواع حیوانات توانایی ذاتی برای انتخاب رژیم غذایی مفیدِ خود دارند. وقتی بین چند گزینه قرار میگیرند، معمولاً رژیمی را انتخاب میکنند که با نیازهایشان تطابق دارد. البته این مکانیزم بینقص نیست، اما به طور کلی کارایی دارد. نوزادان انسان نیز در زمینه نیازهای تغذیهای، خواب و فعالیت خود از خرد درونی قابل توجهی برخوردارند. حداقل در بیشتر موارد. به بیان دیگر، هر انسانی ذاتاً توانایی انتخاب خوب را دارد.
در میان بزرگسالان، هم انتخابکنندگان خوب وجود دارند و هم انتخابکنندگان بد، و این موضوع محدود به انسانها نیست. برای مثال، در مرغها توانایی انتخاب رژیم غذایی مناسب به شدت متغیر است. مرغهایی که انتخابکنندگان خوبی هستند، بزرگتر، قویتر و غالبتر از انتخابکنندگان بد میشوند.
جالب اینجاست که اگر رژیم غذایی انتخابکنندگان خوب به انتخابکنندگان بد تحمیل شود، آنها نیز بزرگتر، قویتر، سالمتر و غالبتر از حالت معمول خود خواهند شد. هنوز به صورت تجربی ثابت نشده که آیا این مسئله در مورد انسانها هم صدق میکند یا خیر، اما اگر چنین باشد، پیامدهای بزرگی خواهد داشت.
در حال حاضر، جامعه بر اساس انتخابهای افراد روانرنجور شکل گرفته است، که تنها میتواند به ما بگوید چطور روانرنجوریهای خود را در حالت پایدار نگه داریم.
گزینهی جایگزین این است که مشاهده کنیم بهترین نمونههای انسانی چه انتخابهایی میکنند، با این فرض که این انتخابها بالاترین ارزشها برای کل نوع بشر هستند. انتخابها، سلیقهها و قضاوتهای آنها ممکن است به ما نشان دهند که در بلندمدت چه چیزی برای گونهی انسانی مفید است و چگونه همه میتوانند به شکلی کاملتر انسان شوند.
خلاصه نهایی
پیام اصلی این خلاصه این است که انسانها بهطور ذاتی بهسوی خودشکوفایی سوق داده میشوند. بااینحال، تنها درصد کمی از افراد واقعاً به این مرحله میرسند، زیرا نیروهای فرهنگی، ترس و انگیزه برای برآوردن نیازهای کمبود بسیار قوی هستند. این احتمال وجود دارد که با شناسایی افراد خودشکوفا و مشاهده انتخابهایشان، بشریت بتواند از روانرنجوریهای خود رها شده و بهراستی سالم شود.
دیدگاهتان را بنویسید