مقدمهای بر اختلالات روانی
در سال 1887، روزنامه نگاری به نام الیزابت کوکران، نام مستعار نلی بلی را برگزید و با تظاهر به داشتن بیماری روانی در مورد شرایط واقعاً وحشتناک بیمارستان های روانپزشکی ایالات متحده که در آن زمان به عنوان اسایلم (پناهگاه) شناخته می شدند، گزارش داد. او درباره غذای فاسد، دوشهای آب سرد، موشهای زیاد، پرستاران بد رفتار و بیمارانی که بسته شده بودند را در مقاله ای به عنوان “ده روز در یک دیوانه خانه” نوشت و آن را ارایه کرد. چیزی که او مستند کرد، برای قرنها درمان استاندارد اختلالات روانی بود، اما کار او منجر به اصلاح سلامت روان شد اما یک نبرد طولانی بود.
نزدیک به یک قرن بعد، در سال 1975، روانشناس آمریکایی دیوید روزنهان مقاله ای به نام “درباره عاقل بودن در مکان های مجنون” منتشر کرد که جزئیات آزمایشی را شرح می داد که خود او در موسسات روانپزشکی انجام داده بود. بخش اول آزمایش شامل فرستادن بیمارنماهایی متشکل از یک گروه هشت نفره، از جمله خود دیوید – بود تا به مؤسسه بروند و به دروغ گزارش دهند که صداهایی را میشنوند. پس از پذیرش، بیماران قلابی علائم ساختگی خود را رها کردند و مانند معمول رفتار کردند و منتظر ماندند تا مدیران آن موسسات این افراد را به عنوان سالم از نظر روانی تشخیص دهند و ترخیص کنند.
مانند کوکران، روزنهان و تیمش آموختند که ورود به یک آسایشگاه روانی آسان است، اما خارج شدن از آن بسیار بسیار دشوارتر است. شرکت کنندگان به طور میانگین 19 روز در این موسسه نگهداری شدند که مدت نگهداشتن یکی از آنها به 52 روز رسید!!!! آنها مجبور به مصرف داروهای روانگردان (که یواشکی بیرون میریختند) شده و در نهایت با تشخیص “اسکیزوفرنی پارانوئید در حال بهبودی” مرخص شدند. البته اینکه این موسسات فرد را در بهبودی میخواندند دقیقاً مشابه سلامتی روان او نبود و این تنها یکی از انتقادات روزنهان به این سیستم بود. آنها همچنین به بیماری روانی بهعنوان یک بیماری غیرقابل برگشت، تقریباً مانند یک ویژگی شخصیتی، به جای یک بیماری قابل درمان، نگاه میکردند.
قسمت دوم آزمایش او بعداً انجام شد، زمانی که روزنهان نتایج خود را با یک بیمارستان آموزشی در میان گذاشت و سپس به کارکنان آنجا گفت که در چند ماه آینده شبه بیماران بیشتری را می فرستد و آنها را به چالش میکشد تا افراد متقلب را شناسایی کند. با در نظر گرفتن این موضوع، از 193 بیمار جدید، 41 نفر به عنوان بیماران کاذب احتمالی یا مشکوک شناسایی شدند. مسئله این است که روزنهان در واقع هیچ بیمار کاذبی نفرستاده بود.
در پایان روزنهان به این نتیجه رسید که روشی که توسط آن افراد مبتلا به مشکلات روانپزشکی تشخیص داده میشدند اغلب کمتر در مورد خود بیماران و بیشتر در مورد وضعیت که در آن قرار داشتند، بود. مثلاً گفتن اینکه یک بار صداهایی را شنیده اید، ممکن است توجه پزشک را بسیار بیشتر از هفته ها رفتار عادی جلب کند.
طبیعتاً مردم روشها و یافتههای او را مورد انتقاد قرار دادند، اما آزمایش او سؤالات مهم زیادی را ایجاد کرد: چگونه اختلالات روانی را تعریف، تشخیص و طبقهبندی کنیم؟ غم در چه مرحله ای تبدیل به افسرده می شود؟ یا دمدمی مزاج بودن تبدیل به وسواس جبری؟ یا پرانرژی به بیش فعال؟ خطرات و مزایای برچسب گذاری تشخیصی به افراد چیست؟ علائم اختلالات روانی چگونه تشخیص داده می شود و چه علل زیستی (بیولوژیکی) و محیطی ممکن است در کار باشند؟
اما، برای درک این ایدهها، ابتدا باید دریابیم که چگونه به خود ایده سلامت روان پی بردیم و علمی را حول مطالعه، بحث و مراقبت از آن ساختیم.
در سال 2010، سازمان بهداشت جهانی گزارش داد که حدود 450 میلیون نفر در سراسر جهان از نوعی اختلال روانی یا رفتاری رنج می برند. هیچ جامعهای از آنها مصون نیست، اما وقتی میگوییم اختلال روانشناختی، حدس میزنیم برخی از شما انواع تصاویر دراماتیک مانند جنایتکاران شیطانی از پناهگاه آرکام یا چهرههای عجیب و غریب، ترسناک یا غمانگیز در هالیوود را به ذهن خواهید آورد. این تصورات بخشی از مشکلی است که فرهنگ ما با آن مواجه است – تصورات غلط و اغلب شرم مخرب مرتبط با اختلالات روانی.
بنابراین، اصطلاح اختلال روانی در واقع به چه معناست؟
پزشکان اختلالات روانی را به عنوان الگوهای انحرافی، ناراحت کننده و ناکارآمد افکار، احساسات یا رفتارها در نظر می گیرند. و بله، کلمات حساس زیادی در این تعریف وجود دارد، پس بیایید بیشتر در مورد منظورمان صحبت کنیم.
از کلمه “انحراف” شروع کنیم. به نظر می رسد که این کلمه در مورد انجام کارهایی صحبت می کند که مضحک یا بی اخلاق هستند، اما در این زمینه برای توصیف افکار و رفتارهایی استفاده می شود که با بیشتر بافت فرهنگی متفاوت است. البته متفاوت بودن معمولا فوق العاده است. نابغه ها، المپیکی ها و رویاپردازان همگی منحرف از هنجار هستند، بنابراین ناگفته نماند که معیارهای رفتار در موقعیت های مختلف بسیار تغییر می کند. به عنوان مثال، در یک موقعیت جنگی احتمالاً باید انتظار کشتن افراد را داشت، اما قتل قطعاً یک رفتار جنایتکارانه منحرف در خانه در زمان صلح است. اما، برای طبقه بندی آن به عنوان یک اختلال، این رفتار انحرافی باید باعث ناراحتی خود شخص یا اطرافیانش شود، بدین معنا که فرد احساس میکند که چیزی واقعاً مشکل دارد.
زمان زیادی طول کشید تا جهان غرب راهی برای تفکر در مورد اختلالات روانشناختی که ریشه در تحقیقات علمی و تحقیقاتی داشت، ارائه دهد. تقریباً در قرن 18 و 19 بود که ما واقعاً شروع به طرح این ایده کردیم که مسائل مربوط به سلامت روان ممکن است در مورد یک بیماری در ذهن باشد. به عنوان مثال، در دهه 1800، پزشکان سرانجام به این واقعیت پی بردند که سیفلیس پیشرفته می تواند در مشکلات عصبی جدی مانند دمانس (زوال عقل)، تحریک پذیری و اختلالات روانی مختلف ظاهر شود. بنابراین در نهایت بسیاری از بیماران به اصطلاح روانی از آسایشگاه ها به بیمارستان های پزشکی منتقل شدند که در آن تمام علائم آنها قابل درمان بود.
پزشکی در حال حاضر از این ایده حمایت میکند که اختلالات روانشناختی دلایل فیزیولوژیکی دارند که میتوان آنها را بر اساس علائم تشخیص داد، آنها را برطرف کرد و گاهی اوقات حتی بیماری را به طور کامل درمان کرد. این طرز تفکر در مورد سلامت روان، حداقل در ابتدا گام مهمی به جلو بود. ما از روزهای قدیم گذشتیم که به سادگی افراد با اختلالات روانی را در حبس میکردیم. اما با وجود این پیشرفت ها، این مدل پزشکی توسط برخی منسوخ در نظر گرفته میشد. بیشتر روانشناسان معاصر ترجیح می دهند سلامت روان را به طور جامع تری از طریق آنچه که رویکرد زیست روانشناختی نامیده می شود، ببینند. همه چیزهای روانشناختی به طور همزمان بیولوژیکی هم هستند. دیدگاه زیست روانشناختی یک دید کلنگراست، و تعداد زیادی از اختلالات را به وضوح فیزیولوژیکی در نظر میگیرد.
دیدگاهتان را بنویسید