خلاصه کتاب شبهای روشن نوشته فئودور داستایوفسکی
عناوین
Toggleدرباره کتاب
- عنوان اصلی: White Nights
- سال انتشار: ۱۸۴۸
- نویسنده: فئودور داستایوفسکی
- ژانر: کلاسیک، ادبیات روسی، داستان کوتاه، داستان عاشقانه
- امتیاز کتاب: ۴.۰۵ از ۵ (بر اساس وبسایت goodreads.com)
«شبهای روشن» رمانی از فئودور داستایوفسکی، کاوشی تکاندهنده از تنهایی، عشق و رویاهاست. در پس زمینهی “شبهای روشن” سنت پترزبورگ، جایی که خورشید به سختی غروب میکند، داستان قهرمانِ درونگرا، معروف به رویاپرداز را دنبال میکنیم. او با ناستنکا، زن جوانی که تنهاست و در آرزوی زندگی متفاوت است، رابطهای زودگذر اما شدید برقرار میکند. این رمان از طریق مکالمات شبانه خود به تضادهای بین خیالپردازیهای ایدهآل رویاپرداز و واقعیتهای خشن عشق نافرجام میپردازد و در نهایت ماهیت گذرای خوشبختی انسان و میل عمیق برای ارتباط را برجسته میکند.
درباره نویسنده
فئودور داستایوفسکی، رماننویس، داستاننویس و فیلسوف مشهور روسی بود که در سال ۱۸۲۱ به دنیا آمد و در سال ۱۸۸۱ درگذشت. او یکی از بزرگترین شخصیتهای ادبی تاریخ محسوب میشود که به خاطر بینش روانشناختی عمیق و کاوش در طبیعت انسان شهرت دارد.
آثار اصلی او، از جمله «جنایت و مکافات»، «برادران کارامازوف» و «احمق»، اغلب از طریق شخصیتهای پیچیده و مشکلدار، به درون مایههای اخلاق، ارادهی آزاد و اگزیستانسیالیسم میپردازند.
تجارب خود داستایوفسکی، از جمله دستگیری و زندانی شدن او در سیبری، عمیقاً بر نوشتههای او تأثیر گذاشته و درک عمیقی از رنج، رستگاری و روح انسانی در آن آغشته کرده است.
در کتاب «شبهای روشن» ما در خیابانهای سنگفرش مسکو حرکت میکنیم تا اعماق تنهاییای را که در صفحات این شاهکار ادبی منعکس میشود، کشف کنیم. آیا قهرمان داستان همنشینی را که آرزویش را داشت، پیدا میکند یا تسلیم تنهایی خود میشود؟
این داستان کوتاه در سن پترزبورگ میگذرد و از دیدگاه یک راوی ناشناس روایت میشود. کتاب در شش بخش تقسیم شده است که در ادامه به اختصار به هر بخش میپردازیم.
شب اول
داستان از آنجایی شروع میشود که راوی خود را به عنوان یک رویاپرداز تنها معرفی میکند که در خیابانهای سن پترزبورگ سرگردان است. او در دنیای خودش زندگی میکند و به ندرت با دیگران تعامل دارد و زندگی او با احساس عمیق انزوا مشخص میشود. او شهر را مکانی توصیف میکند که عمیقاً دوستش دارد، به ویژه در شبهای سفید تابستان که خورشید به سختی غروب میکند و آسمان روشن میماند.
راوی از گردشهای شبانهی خود در خیابانهای سن پترزبورگ میگوید. او شهر را در شب دوست دارد زیرا بدون چهرههای آشنا که معمولاً در روز میبیند، احساس راحتی بیشتری میکند. او احساسات خود را از اطرافیانش میگیرد. اگر آنها خوشحال باشند، او خوشحال است و اگر آنها مأیوس شوند، ناامید میشود. چهرههای جدید باعث میشود او احساس تنهایی کند. همانطور که او راه میرود، خانهها با او صحبت میکنند و به او میگویند که چگونه در حال بازسازی یا رنگ آمیزی جدید یا تخریب قریب الوقوع هستند.
او در یک آپارتمان کوچک تنها با خدمتکار پیر و غیر اجتماعی خود، ماتونا زندگی میکند.
یک روز عصر، راوی در یکی از پیادهرویهای شهر، با زن جوانی به نام ناستنکا مواجه میشود که روی پل ایستاده و گریه میکند. نگران، به این فکر میکند که از او بپرسد چه مشکلی دارد، اما در نهایت به راه رفتن ادامه میدهد. با این حال، چیزی در مورد او کنجکاویاش را تحریک میکند.
اما در حال دور شدن از دختر، وقتی فریاد او را میشنود، با عجله مداخله میکند و او را از دست مردی که در حال آزارش بود، نجات میدهد. ناستنکا که سپاسگزار است، بازوی او را میگیرد. مرد توضیح میدهد که تنهاست، هرگز زنی را نشناخته است و در کنار او احساس ترس میکند. ناستنکا به او اطمینان میدهد و میگوید که خانمها قدردان ترسو بودن هستند و خود او نیز این خصوصیت را دوست دارد. راوی اعتراف میکند که هر دقیقه از زندگی خود را به رویاپردازی دربارهی دختری میگذراند که با مهربانی با او صحبت کند، و او را پس نزند یا مسخره نکند. همانطور که به دختر نزدیکتر میشود، به او میگوید که به فکر صحبت، با ترس، احترام و اشتیاق، با دختریست تا بیان کند که در حال مردن در تنهایی خود است. او به ناستنکا میگوید که وظیفهی یک دختر است که مردی را که مثل او ترسو و بدشانس است، طرد یا مسخره نکند.
همانطور که آنها با هم راه میروند، ناستنکا جزئیاتی از زندگی خود را با راوی به اشتراک میگذارد. او با مادربزرگ سختگیر و بیش از حد محافظ خود زندگی میکند که او را عملاً در خانه زندانی کرده است. او خیاطی میکند و کتاب میخواند.
وقتی به درب خانهی ناستنکا میرسند، مرد میپرسد که آیا او را دوباره خواهد دید یا خیر. قبل از اینکه او بتواند پاسخ دهد، ناستنکا میگوید که به هر حال باید فردا در جایی باشد که امشب با هم ملاقات کردند. او توضیح میدهد که منتظر کسی است که هنوز نیامده است. او با بیان اینکه نمیتواند او را از آمدن منع کند، با دیدار دوباره با او موافقت میکند. ناستنکا به او قول میدهد که داستان خود را به او بگوید و با او همراه باشد، مشروط بر اینکه صحبت کردن به گفتگوهای عاشقانه بین آن دو منجر نشود. او نیز به اندازه راوی تنها بود.
“شب اول” زمینه را برای تعمیق رابطه بین دو شخصیت فراهم میکند و به مضامین تنهایی، اشتیاق و جستجوی ارتباط انسانی که در ادامهی داستان آشکار میشود، اشاره میکند.
شب دوم
راوی مشتاقانه منتظر دیدار خود با ناستنکا است. وقتی به پلی میرسد که در آنجا قرار ملاقات گذاشته بودند، او را منتظر میبیند و آنها به گفتگوی شب قبل خود ادامه میدهند.
ناستنکا مشتاق است تا در مورد راوی اطلاعات بیشتری کسب کند. راوی اعتراف میکند که هیچ سابقهای برای به اشتراک گذاشتن ندارد، زیرا زندگی خود را کاملاً تنها گذرانده است. هنگامی که ناستنکا او را تشویق میکند که جزئیات بیشتری ارائه دهد، او خود را به عنوان یک رویاپرداز توصیف میکند.
او توضیح میدهد که یک رویاپرداز کاملاً یک انسان نیست، بلکه موجودی از نوع متوسط است که در قلمرویی بین واقعیت و خیال وجود دارد.
او سپس یک سخنرانی طولانی در مورد اشتیاق عمیق خود برای همراهی آغاز میکند. ناستنکا میگوید: “شما طوری صحبت میکنید که گویی از روی یک کتاب میخوانید.” او شروع به تعریف داستان خود به صورت سوم شخص میکند و از خود به عنوان قهرمان یاد میکند. این قهرمان در ساعتی شادی مییابد که همهی کارها تمام میشوند و مردم راه میروند. او به واسل زوکوفسکی ( Vasel Zukovsky) اشاره میکند و از الهه فانتزی (goddess of fancy.) یاد میکند.
او در رویاهایش همه چیز را از دوستی با شاعران تا داشتن یک مکان دنج در زمستان با دختری در کنارش تصور میکند. او معتقد است که یکنواختی زندگی روزمره مردم را خفه میکند، در حالیکه او در رویاهایش میتواند زندگی خود را آن طور که میخواهد شکل دهد.
ناستنکا که از سخنرانی او متاثر شده بود، با شفقت و دلسوزی به او اطمینان میدهد که دوست او خواهد بود.
داستان ناستنکا
ناستنکا بیشتر در مورد زندگی و موقعیت شخصی خود و احساساتش از به دام افتادن در زندگی فعلیاش به راوی میگوید. او با مادربزرگی سختگیر در تربیت بزرگ شده است. به دلیل حقوق بازنشستگی اندک مادربزرگ، برای گذران زندگی خود، آنها مجبورند اتاقی را در خانهی خود اجاره بدهند. پس از مرگ اولین ساکن، آنها اتاق را به مرد جوانی اجاره میدهند. این مرد جوان یک اشتیاق خاموش به سمت ناستنکا را شروع میکند و به او کتابهایی میدهد تا عادت مطالعهاش را پرورش دهد. ناستنکا در طول زمان، عاشق مرد جوان میشود.
مرد جوان، ناستنکا و مادربزرگش را گاه به گاه به اجرای تئاتر *آرایشگر سویل* دعوت میکند، اما با گذشت زمان، دیگر اشتیاقی به ناستنکا نشان نمیدهد و رفتاری رسمی را دنبال میکند.
مرد جوان قصد رفتن به مسکو را میکند و این فکر ناستنکا را بسیار آشفته میکند. در نهایت ناستنکا تصمیم خود را برای همراهی با او به مسکو میگیرد. شب قبل از اینکه مرد پترزبورگ را به مقصد مسکو ترک کند، ناستنکا به اتاق او رفته و از او میخواهد که با هم ازدواج کنند. او از ازدواج در آن زمان امتناع میورزد و ادعا می کند که پول لازم برای حمایت از ناستنکا را ندارد، اما به او اطمینان میدهد که یک سال دیگر پیش او بازخواهد گشت، تا به قولش عمل کند و او را از زندگی محدودش نجات دهد.
می خواهید ادامه خلاصه کتاب شبهای روشن نوشته فئودور داستایوفسکی را مطالعه کنید؟
با فعال سازی عضویت ویژه، به خلاصه کامل این کتاب و 100 ها کتاب دیگر دسترسی داشته باشید.
ارتقاء عضویت
دیدگاهتان را بنویسید