تبدیل به کسی شوید که از آن میترسید.
بیشتر افراد از اینکه کاملا خودشان باشند میترسند. آنها میترسند بخشهایی از خود را که ممکن است غیرقابلقبول تلقی شوند، در آغوش بگیرند، زیرا در آغوش گرفتن این بخشها، باعث میشود احساس ناراحتی و بیتعلقی کنند. بنابراین برای فرار از این ناراحتی، خود را به دو نیمه تقسیم میکنند: خودآگاه و ناخودآگاه.
این افراد در نیمه خودآگاهشان، تصویری ایده آل از خود میسازند، تصویری که از تکههای گذشته آنها شکل گرفته است. در نتیجه، در نیمه ناخودآگاه، قسمتهایی از خود را که به ظاهر بد و غیرقابلقبول میدانند، سرکوب میکنند.
در روانشناسی کارل یونگ، این بخش سرکوبشده شخصیت، سایه نامیده میشود و تا زمانی که سایه در شخصیت فرد ادغام نشود و او نتواند سایه خود را نیز بپذیرد، شخص هرگز نمیتواند به حداکثر پتانسیل خود برسد.
در این حالت، فرد همیشه ناقص و شکسته شده باقی میماند و به جای زندگی کاملی که میتوانست داشته باشد، یک زندگی با بی رضایتی درونی خواهد داشت.
برای مثال تصور کنید که من چند معادله را حل کردهام و خودم را متقاعد کردهام که ریاضیدان بزرگی هستم. ممکن است با چند دوست آشنا شوم و آنها به من بگویند که یک باشگاه ریاضی دارند. آنها هر آخر هفته جمع میشوند و سعی میکنند سختترین مسائل ریاضی را حل کنند.
این اتفاق مرا میترساند، زیرا اگر به آنها بپیوندم، ممکن است دیگر نتوانم «ریاضیدان بزرگ» باشم. در عوض، من فردی با نقاط قوت و ضعف واقعی خواهم بود.
در این سناریو، دو اقدام احتمالی وجود دارد که میتوانم انجام دهم.
اولین اقدام این است که از سایه خود فرار کنم و بگذارم سایه رشد کند. از پیوستن به باشگاه ریاضی امتناع کنم و به ضعفهای خودم به عنوان یک ریاضیدان پی نبرم. من به تصور ایده آل از خودم به عنوان یک ریاضیدان بزرگ میچسبم، اما در نتیجه آن، فرصت واقعی شدن را از دست میدهم.
دومین اقدام این است که با سایه خود در ارتباط باشم و آن را در خود ادغام کنم. من به باشگاه ریاضی ملحق میشوم و متوجه میشوم که ریاضیدان بزرگی که فکر میکردم، نیستم. در کوتاه مدت، این اتفاق آسیبزننده و ناراحتکننده به نظر میرسد. من متوجه میشوم که در هندسه خیلی خوب نیستم اما به دلیل امتحان کردن، متوجه میشوم که در معادلات دیفرانسیل عالی هستم.
در این حالت من با همکارانم سنجیده میشوم و در بین ریاضیدانان دیگر، جایگاه و رتبه واقعی پیدا میکنم. درواقع، متوجه میشوم که ریاضیدان بزرگی که فکر میکردم، نیستم. اما اکنون امکان تبدیل شدن به یک ریاضیدان بزرگ را باز میکنم. من در واقع میتوانم مهارتها و رتبه خود را بهبود بخشم و در دراز مدت، این بهترین تصمیمی است که تا به حال گرفتهام.
ما اغلب ترجیح میدهیم پتانسیل خالص و بالقوه باشیم و از اقدام کردن پرهیز میکنیم. ما خودمان را متقاعد میکنیم که “میتوانیم” هر چیزی که میخواهیم باشیم، اما فعالانه تلاش نمیکنیم که “در واقع” چیزی باشیم. ما فقط خودمان را با این ایده راحت میکنیم که اگر بخواهیم، میتوانیم.
دلیل این است که وقتی ما برای چیزی تلاش میکنیم، وزن خود را در دنیا احساس میکنیم. ما اندازهگیری و رتبهبندی میشویم. ما کمی و واقعی میشویم و این واقعیت اغلب کمتر از فانتزی ایدهآل ما لذتبخش است. اما نکته این است که واقعی است، نه یک خیال. واقعیت را میتوان بهبود بخشید، اما یک زندگی فانتزی همیشه به تراژدی ختم میشود.
مسیر خودسازی با پذیرش خود شروع میشود. تنها با در آغوش گرفتن و ادغام سایه خود، با پذیرفتن قسمتهایی از خود که زشت میدانیم، با تبدیل شدن به کسی که از بودن آن میترسیم، میتوانیم به حداکثر پتانسیل خود برسیم.
اما اگر قسمت سایه خود را رد کنیم، اگر فقط قسمتهایی از گذشته، شخصیت و رفتارمان را که دوست داریم، انتخاب کنیم و قسمتهایی از خود را که از آن میترسیم، سرکوب کنیم، ناقص و جزئی و شکسته میشویم و به جای اینکه یک زندگی کامل داشته باشیم، زندگی پر از حسرتی را تجربه خواهیم کرد.
اما تصمیم با شماست: به تعبیر کارل یونگ، آیا سایه خود را در آغوش میگیرید یا آن را رد میکنید؟
آیا ترجیح میدهید در واقعیت شکست بخورید یا در فرضیات و توهمات خود موفق شوید؟
دیدگاهتان را بنویسید