صداقت یا سیاست؟
در مقاطعی از زندگی، همه ما در ارتباط خود با جهان، استراتژیک بودن و سیاست را انتخاب میکنیم. چون قانون علت و معلول بر جهان هستی حاکم است، هر چیزی نتیجهای دارد و این بدان معنی است که برای رسیدن به موفقیت، ما باید عواقب تصمیمات و کارهای خود را آگاهانه انتخاب کنیم.
همانطور که صادق بودن و واقعی بودن گاهی اوقات عواقبی دارد، استراتژیک بودن نیز پیامدهایی دارد و ما نمیتوانیم بین پیامدهای منفی و مثبت صادق بودن یا استراتژیک بودن یکی را انتخاب کنیم، مگر اینکه بدانیم این انتخاب را داریم و شروع به انتخاب هوشیارانه در این مورد کنیم.
ما میتوانیم صداقت و راستی را انتخاب کنیم. اگر صادق باشیم، مطابق با حقیقت و آنچه برای ما واقعی است، فکر میکنیم، صحبت میکنیم و عمل میکنیم. وقتی این کار را انجام دهیم، از درون به بیرون با زندگی ارتباط برقرار میکنیم و در این که حقیقت خود را به دنیا بیاوریم، صراحتاً رفتار میکنیم.
ما میتوانیم با سیاست و استراتژیک باشیم. اگر با سیاست باشیم، طبق برنامه یا روشی فکر میکنیم، صحبت میکنیم و عمل میکنیم که به ما تضمین بدهد که از چیزی که نمیخواهیم اجتناب میشود و یا چیزی را که میخواهیم به دست میآوریم. وقتی این کار را انجام میدهیم، از بیرون به درون با جهان در ارتباط هستیم و ابتدا دنیای بیرون را ارزیابی میکنیم تا برنامهای برای اجتناب از آنچه نمیخواهیم یا به دست آوردن چیزی که میخواهیم، ارائه کنیم و سپس در صورت لزوم خود را تنظیم میکنیم.
در جامعه و در فرآیند اجتماعی شدن که به ما میآموزد برخی چیزها قابل قبول و برخی چیزها غیرقابل قبول هستند، حفظ حقیقت خود و صادق بودن دشوار است. در بسیاری از خانوادهها و فرهنگها، عواقب حقیقی بودن یا نبودن برای کودک آنقدر زیاد است که برای اجتناب از آن پیامدها، احساس خود و در واقع خود واقعی را از دست میدهند، تا به آنچه می خواهند و نیاز دارند برسند. آنها یاد میگیرند که استراتژی راهیست برای اجتناب از درد و رسیدن به آنچه میخواهند و نیاز دارند.
در نتیجه همه اینها، در بزرگسالی، بسیاری از ما به جای اصالت و واقعی بودن، با استراتژی زندگی میکنیم و بسیاری از ما به جای صادق بودن، با سیاست هستیم، هم با خودمان و هم با دیگران! بسیاری از ما آنقدر زود شروع به برقراری ارتباط با افراد دیگر و با خود به شیوهای استراتژیک کردیم که ناخودآگاه این کار را انجام میدهیم.
بسیاری از مردم در این شرایط زندگی میکنند و حتی از آن خبر ندارند اما برای اطرافیانشان این شیوه آشکار است. دلیل این که گاهی فردی میتواند به صورت ناخودآگاه این زندگی با استراتژی را ادامه دهد، این است که مدتها پیش تصمیم گرفته است که “چیزی که بیش از همه برایش ارزش قائل است، کنترل تجربیاتی است که دارد” و اگر بتواند به گونهای فکر، صحبت و عمل کند که تضمین کند از آنچه نمیخواهد، اجتناب میشود و آنچه میخواهد به دست میآورد، در واقع در حال زندگی بر اساس ارزش اصلی خود است، که کنترل نتایج است. بنابراین، در استراتژیک بودن، احساس میکنیم که با خودمان صادق هستیم، حتی اگر در واقع خودمان نیستیم و صداقت نداریم.
برای درک بهتر این موضوع، در اینجا دو مثال میآورم.
مثال ۱: داستان مریم
مریم در خانهای با یک مادر تنها و بسیار سلطهگر و کنترلگر بزرگ شد. وقتی پدرش از مادرش طلاق گرفت، پدر به شهر دیگری نقل مکان کرد. هر گاه مریم در کودکی رفتاری واقعی و از درون خود داشت که مادرش را خشنود نمیکرد، مثلاً ابراز احساساتی که مادرش دوست نداشت یا عقیدهای که مادرش با او موافق نبود، مجازات آن انزوا و تنهایی بود. در هیچ تصمیمی که مادر یا پدرش گرفته بودند، منافع او در نظر گرفته نمیشد. بنابراین، او به صورت ناخودآگاه احساس میکرد که زندگیاش بسیار خارج از کنترل است.
احساس اینکه از طرف مادر مورد قبول نیست و از طرف پدر دوست داشتنی نیست، چنان شرمنده و تحقیرش میکرد که مریم تصمیم گرفت: “مهمترین چیز این است که به خودش ثابت کند که آدم خوبیست و بتواند زندگیاش را کنترل کند”.
بنابراین مریم برای اینکه احساس کند آدم خوبی است و آنچه را که میخواهد به دست میآورد و از درد دوری میکند، به فردی بسیار بسیار استراتژیک تبدیل شد.
مریم هرگونه آگاهی از هر حقیقت شخصی خودش را که ممکن بود باعث شود او نسبت به خودش احساس بدی کند، مسدود کرد. او از پذیرفتن هرگونه بازتابی که دیگران به او میدادند و باعث میشد که او نسبت به خودش احساس بدی کند، خودداری کرد و در عوض دلیلی برای اشتباه یا بد بودن آنها ارائه کرد. او تصمیم گرفت با وقت و انرژی خود کارهای بشردوستانه انجام دهد. به طوری که بتواند خود را فردی خوب ببیند و دیگران نیز او را به عنوان یک فرد خوب بشناسد. او از خود کار متنفر بود، بنابراین وقتی به اندازه کافی به او ستایش، قدردانی یا اعتبار برای کاری که انجام میداد نشان داده نمیشد، آن کار را رها میکرد و به یک سازمان بشردوستانه دیگر میپیوست.
مریم به طور کامل در الگوی “So That Pattern” گیر کرده بود. الگویی که در آن فرد کاری میکند که به نتیجهای برسد نه برای اینکه خود کار را دوست دارد.
مریم تبدیل به یک فرد دو چهره شد. او غیرصادق و فریبکار بود. برای مثال چیزهای خوشایندی در مورد یک شخص، در زمانی که او در مقابلش بود میگفت و در زمانهای دیگر از گفتن چیزهای ناخوشایند در موردش امتناعی نداشت. او عمداً مردم را دستکاری میکرد تا آنها باور کنند که کاملاً با آنها همسو است، در حالی که واقعیت این است که او چنین نبود.
او آشکارا به دیگران توجه میکرد و نیازهای آنها را برآورده میکرد، تا آنها را موظف کند که مراقبش باشند و در مقابل، نیازهای او را برآورده کنند. او فقط با مردانی وارد رابطه میشد که خود را نمیشناختند و از نظر استراتژیک به آنها کمک می کرد تا متوجه شوند که حقیقت آنها در واقع همان حقیقت او و خواسته های آنها در واقع همان خواسته های او است.
مریم به طور کلی ارتباط خود را با حقیقت شخصی خود از دست داده بود و حاضر به رویارویی با آن نبود و بنابراین، هیچ کس واقعاً با مریم رابطه نداشت. آنها در رابطه با یک نمای با دقت طراحی شده بودند، نمایی که بتواند محیط خود را کنترل کند، از درد دوری کند و آنچه را که میخواست و نیاز داشت، به دست آورد. و معمولا در نهایت، باعث درد باورنکردنی برای خودش و اطرافیانش میشد.
مثال ۲: داستان علی
علی در دوران کودکی خود توسط دایههای مختلف بزرگ شد. مادرش مرده بود و پدرش مردی بود که هیچ فضا یا زمانی برای فرزند نداشت، مگر اینکه دستاوردها یا رفتار آن کودک به نحوی به منیت خودش تغذیه میشد.
علی خیلی زود متوجه شد که هرگز مورد محبت قرار نمیگیرد و نیازهایش برآورده نمیشود مگر اینکه پدرش را راضی کند. بنابراین، او از وفادار ماندن با خود برای رسیذن به نیازهایش، دست کشید و تلاش کرد با سیاست زندگی کند. او طوری لباس میپوشید که پدرش را خشنود میکرد، و بنابراین پدرش او را ستایش میکرد و به او محبت میکرد. علی به ورزش مورد علاقه پدرش روی آورد و در گردهماییهای سیاسی که به حزب سیاسی مورد علاقه پدرش تعلق داشت، شرکت کرد.
او به خود میگفت که او و پدرش بهترین دوستان هستند. او با دختری که میدانست مورد قبول پدرش هست، ازدواج کرد. و سپس همان الگو را با همسرش نیز تکرار کرد. برای مثال همان لباسی را میپوشید که همسرش میخواست و خودش را متقاعد کرد که علایق او و علایق همسرش یکیست.
او افکار و احساسات سیاه خود را در یک دفتر یادداشت میکرد و هرگز آنها را با کسی در میان نمیگذاشت. او قبول کرد که بچه دار شود وقتی همسرش میخواست بچه دار شود. در نهایت، علی به چیزی که میخواست رسید، اما به قیمت اینکه هیچ وقت نفهمد که خودش چه میخواهد و فقط براساس یک خواستهاش که “من می خواهم این شخص مرا دوست داشته باشد”، پیش رفت.
زمانی که علی 40 ساله شد، دچار بحران میانسالی شد. از آنجا که او ناخودآگاه این بازی استراتژیک را در زندگی خود ساخته بود، نمیتوانست آن را ادامه دهد و در زندگی خود احساس خوبی نداشت.
بنابراین، به طور کامل رفتارش با افراد زندگیش تغییر کرد. او شروع به رفتارهایی با آنها کرد که انگار آنها او را مجبور کردهاند که وارد زندگیای شود که متعلق به او نیست، و آنها از او را برای رسیدن به منافع خود، استفاده کردهاند.
او به همسرش خیانت کرد و از ارتباط با فرزندانش دست کشید، زیرا حقیقت واقعی او این بود که او همیشه نوع دیگری از رابطه را میخواست و در واقع اصلا بچه نمیخواست و در آن زمان فکر میکرد که اگر این حرف را بزند، همسرش رابطه را قطع میکند.
علی به حزب سیاسی مخالف حزبی که تمام عمرش از آن حمایت کرده بود، پیوست. او برای تعطیلات به خانه پدرش نرفت و از او جدا شد، چیزی که به شدت سلامت پدرش را تحت تاثیر قرار داد. او شروع به بیان مشکلاتی کرد که سالها پیش بین او و پدرش و یا بین او و همسرش رخ داده بود و علی چیزی در مورد آنها در آن زمانها نگفته بود. او تمام رابطههای زندگیاش را خراب کرد و باعث درد بی اندازه خود و همه آنها شد.
شما میتوانید نام خود یا افرادی که میشناسید را به جای مریم و علی قرار دهید و این الگوها را در زندگی برخی از اطرافیان خود و یا در خودتان ببینید.
صداقت عواقبی دارد. نمیخواهم در این مقاله در مورد آن عواقب با شما صحبت کنم، زیرا همه شما به اندازه کافی روی زمین زندگی کردهاید تا ببینید که این عواقب چیست. اما پیامدهایی برای استراتژی نیز وجود دارد و به شما اطمینان میدهم که این عواقب شدیدترند و مهمترین آن این است که بر اساس خود واقعی خود زندگی نکنیم.
من نمیتوانم به شما بگویم که استراتژی همیشه ایده بدی است و صداقت همیشه بهترین است. چیزی که میتوانم بگویم این است که نمیتوان همزمان استراتژیک بود و شادی داشت و یا روابط واقعی داشت. بنابراین، اگر میخواهید زندگی ارزشمندی داشته باشید، باید بدانید حقیقت شما چیست. پیامدهای مثبت و منفی را برای صادق بودن ببینید و پیامدهای مثبت و منفی استراتژیک بودن را ببینید و بر اساس این آگاهی، آگاهانه تصمیم بگیرید که با حقیقت خود چه کنید.
دیدگاهتان را بنویسید