۲۵. چرا تلاش برای احساس خوشحالی، میتواند حالتان را بدتر کند؟

عناوین
Toggleمهارت ۲۵ با عنوان «توقف تلاش برای احساس خوشحالی» در نگاه اول ممکن است گیجکننده به نظر برسد. ما فریب خوردهایم که باور کنیم خوشحالی، هدف نهایی زندگی است. در حالی که خوشحالی میتواند نتیجه یک زندگی خوب باشد، اما اگر تمام انرژیمان را صرف خوشحال بودن کنیم، در نهایت ممکن است با حس نارضایتی روبهرو شویم. کسانی که زندگیهای پربار و رضایتبخشی دارند، معمولاً تمرکزشان بر هدف و جهت زندگیشان است، یعنی همان ارزشهای درونی، و نه صرفاً بر دنبال کردن احساس خوشی.
«کسانی که چرایی برای زندگی خود دارند، میتوانند تقریباً با هر چگونگی کنار بیایند.» – نیچه
وقتی با نوجوانان در برنامههای درمانی مبتنی بر طبیعت کار میکردم، اغلب از آنها میپرسیدم: «از زندگی چه میخواهی؟» پاسخ اکثرشان بهنوعی این بود: «فقط میخواهم خوشحال باشم.»
بیشتر آنها تلاش زیادی برای رسیدن به این خواسته کرده بودند. خوشحالی را در دوستیها و مواد مخدر جستجو میکردند، لذت را در رفتارهای پرخطر میدیدند، و با مصرف ماریجوانا یا دوری از مدرسه و خانواده از درد فرار میکردند. حتی از والدینی که سعی داشتند مانع این لذتجویی شوند، متنفر بودند.
اما هرچه بیشتر برای خوشحال بودن تلاش میکردند، زندگیشان بیشتر به سمت سردرگمی و نارضایتی میرفت.
فشار پنهان جوامع برای خوشحال بودن
امروزه فشار مداومی برای «همیشه خوشحال بودن» وجود دارد. اما این فشار بهتدریج به ترکیبی ناسالم از دو چیز تبدیل شده است: استفاده ابزاری از خوشحالی برای فروش محصولات، و ایجاد احساس شرم در کسانی که همیشه خوشحال نیستند. انگار که اگر احساس خوشی نداری، پس «حتماً مشکلی داری!»
تحقیقات نشان میدهد هرچه بیشتر بر خود فشار بیاوریم تا خوشحال باشیم، احتمالاً احساس بدتری پیدا خواهیم کرد. صنعت تبلیغات بهخوبی از این موضوع استفاده میکند: با ایجاد نارضایتی در ما، و وعده خوشحالی در ازای خرید محصولات، فروش را افزایش میدهد.
کسانی که سعی میکنند با انتظارات جامعه درباره خوشحالی همسو شوند، معمولاً احساس بدتری دارند، در مقایسه با افرادی که تمرکزشان بر معنا، ارزشها و اهداف شخصیشان است. آنچه میتواند ما را به یک زندگی رضایتبخش نزدیکتر کند، نه وسواس برای خوشحال بودن، بلکه حرکت در مسیر ارزشمند و هدفدار است.
از نگاه من (که شاید کمی بدبینانه باشد)، ما فریب خوردهایم که خوشحالی را بهعنوان هدف زندگی در نظر بگیریم. خوشحالی میتواند نتیجهای از یک زندگی خوب باشد، اما نه اگر تمام تمرکزمان روی رسیدن به آن باشد. افرادی که زندگیهای عمیق و معناداری دارند، بهجای دنبال کردن خوشحالی، بر ارزشها، مسیر و معنا تمرکز کردهاند.
چرا جستجوی خوشحالی به نارضایتی منجر میشود؟
به نظرم بعضی افراد بهطور طبیعی بیشتر اوقات خوشحال هستند، اما نه به این دلیل که برای آن تلاش میکنند. در واقع، برای بسیاری از ما، تلاش آگاهانه برای خوشحال بودن اغلب حالمان را بدتر میکند.
جملهی «فقط میخواهم خوشحال باشم» شاید بیآزار به نظر برسد، اما میتواند یکی از خطرناکترین عبارات زندگیمان باشد. چون اغلب ما را به چرخهای از رنج و نارضایتی دائمی میکشاند.
احساسات واقعی را سرکوب نکنید
در فرهنگی که مثبتاندیشی را به ارزش مطلق تبدیل کرده، ما بهسختی میتوانیم منفیگرایی را تحمل کنیم. اما واقعاً، چه کسی همیشه حالش «عالی» است؟ چه کسی هر روز احساس فوقالعاده دارد؟
در ظاهر، خواستن خوشحالی چیز ساده و طبیعیای به نظر میرسد، مثل نفس کشیدن یا خوردن. اما وقتی میگویید «فقط میخواهم خوشحال باشم»، بهطور ضمنی دارید اعتراف میکنید که خوشحال نیستید، و این میتواند به یک حلقهی بیپایان از مقایسه، قضاوت و نارضایتی تبدیل شود.
برای بعضیها این جمله شاید مفید باشد و زندگیشان را تغییر دهد، اما برای خیلیهای دیگر، از جمله خود من، نتیجه معکوس دارد. من اغلب احساس خوشحالی نمیکنم—البته چیزهایی هستند که مرا خوشحال میکنند، اما شادی برایم یک احساس گذراست، مثل عطسهای طولانی. بیشتر اوقات، آنچه تجربه میکنم ترکیبی از علاقهمندی، مالیخولیا، ترس، سردرگمی و ناامیدی است. اما آیا این واقعاً چیز بدی است؟
من فیزیکدانی را میشناسم که عاشق کارش است. مردم تمرکز عمیق و سکوت او را با نارضایتی اشتباه میگیرند، در حالی که او صرفاً غرق در کاری است که دوست دارد. فکر میکنم وقتی بمیرد، کتابی روی سینهاش باشد. ناراضی بودن الزاماً بهمعنای غمگین بودن نیست؛ گاهی فقط یعنی مشغول بودن، یا درگیر بودن با چیزی معنادار.
منفیگرایی، دشمن شما نیست
در جامعهای که مدام ما را به مثبت بودن تشویق میکند، همه احساساتی که کاملاً خوشایند نیستند، برچسب «منفی» میخورند و سرکوب میشوند. اما چه میشود اگر گاهی، بهجای تلاش برای مثبت بودن، عمداً منفی باشیم؟ اگر اجازه بدهیم احساسات ناخوشایندمان حضور داشته باشند و دیده شوند؟
امتحانش کنید: بگویید «احساس ناامیدی، سنگینی یا بیعرضگی میکنم، و از اینکه اینطور احساس میکنم، ناراحتم. تلاش برای مثبت بودن مرا عصبانی میکند. و این عصبانیت باعث میشود فکر کنم که ایرادی در من هست.»
اما این دقیقاً همان نقطهای است که شما با خود واقعیتان روبهرو میشوید. گاهی فقط با اجازه دادن به احساسات برای بودن، بدون سرزنش یا مقاومت، میتوانید فشارشان را کم کنید. انگار به آنها اجازه میدهید انرژیشان را تخلیه کنند.
من با تمام نظریهها موافق نیستم، اما معتقدم که وسواس برای تجربهی فقط احساسات مثبت و فرار از احساسات منفی، دام خطرناکی است. هر دو ما را وارد چرخهی نشخوار ذهنی میکنند، در حالی که خوشحالی، در اصل، چیزی فراتر از یک احساس گذراست. و تلاش دائم برای تجربهاش، میتواند حالمان را بدتر کند.
جایگزینی برای جستجوی خوشحالی: هدف، معنا، خلق کردن
بهجای آنکه تمام تلاشتان را صرف رسیدن به خوشحالی کنید، من و رویکرد “درمان مبتنی بر پذیرش و تعهد” (ACT) پیشنهاد میکنیم که زندگیتان را بر پایه مسیر و هدفی که برایتان معنادار است، بنا کنید. به خودتان اجازه دهید همه احساساتتان را تجربه کنید، نه فقط احساسات خوشایند، و انرژیتان را به سمت چیزی بزرگتر از حال خودتان هدایت کنید.
زندگیای غنی و رضایتبخش زمانی شکل میگیرد که هدفی در آن جاری باشد. از خودتان بپرسید:
- چه زیباییای در این دنیا خلق میکنم؟
- چه ارزشی به زندگی دیگران اضافه میکنم؟
- چه چیزی میسازم و با جهان به اشتراک میگذارم؟
اگر تنها هدفتان این باشد که حال خودتان را خوب کنید، ممکن است در نهایت احساس تنهایی و پوچی کنید. اما اگر زندگیتان را حول ارزشها و معناهایی که برایتان مهماند بنا کنید، شادی نیز بهمرور، بهعنوان نتیجهای طبیعی، پدیدار خواهد شد.
وقتی از «شادی» حرف میزنم، منظورم احساسی سطحی یا زودگذر نیست، بلکه نوعی قدردانی عمیق و پایدار از زیباییهای زندگی و روابط معنادار است، حتی اگر گاهی دردناک باشند. خلق زیبایی، عشق و معنا در زندگی، بسیار مهمتر از تلاش برای صرفاً خوشحال بودن است.
مثلاً من میتوانم شادی را در یک پیادهروی طولانی و سخت، یا حتی در باد سرد و یخزده پیدا کنم. این شادی از لذت یا آسایش نمیآید؛ بلکه از بودن در مسیر و زنده بودن میآید.
این موضوع درباره عشق هم صادق است. ما عشق را با نزدیک شدن به دیگران خلق میکنیم—اما عاشق شدن همیشه همراه با ریسک آسیبپذیری است. با این حال، اگر نخواهیم خطر عشق ورزیدن را بپذیریم، خود را از تجربهی واقعی آن محروم میکنیم. عشق، همانند شادی، چیزیست که با حرکت و خلق شدن در رابطه معنا پیدا میکند.
داستانی واقعی از نوجوانانی که خوشحالی را بازتعریف کردند
این داستان از زبان روانشناسی روایت میشود که سالها تجربهی درمان در دل طبیعت را دارد:
برگردیم به روزهایی که با نوجوانان در بیابان کار میکردم.
شرایط سخت بود؛ ما مسیرهای طولانی را پیادهروی میکردیم، زیر برزنت میخوابیدیم، و غذاهای سادهای را که روی آتش پخته میشد، میخوردیم. آنها هیچ دارویی، خوراکی شیرینی، گوشی موبایل یا بازی ویدیویی نداشتند. اما به مرور زمان، چیزی در درونشان شروع به درخشش کرد.
از دیدن طلوعهای شگفتانگیز به وجد میآمدند، از پختن غذایی ساده با آرد و لوبیا خوشحال میشدند، و با بازیای بهنام «چوبتوپ» با صدای بلند میخندیدند.
وقتی در سکوت طبیعت مینشستند، کمکم زندگیشان را از زاویهای متفاوت میدیدند. نسبت به همدیگر احساس مسئولیت میکردند، دلشان برای خانوادهشان تنگ میشد و درباره آیندهشان حرف میزدند. طرز صحبتکردنشان عوض میشد؛ از کمک به دیگران میگفتند، به برادر کوچکترشان فکر میکردند، درباره تروما و حتی فلسفه حرف میزدند. شبها، زیر آسمان پرستاره، گفتوگوهایی عمیق و تأثیرگذار بین ما شکل میگرفت.
روزی که والدینشان برای ملاقات میآمدند، اغلب آنها با گریه و شوق به سمت پدر و مادرشان میدویدند و آنها را در آغوش میگرفتند، همان والدینی که چند هفته پیش با خشم و ناسزا از آنها یاد میکردند.
با وجود چهرههایی خاکآلود، چشمهایشان برق میزد. اگر از آنها میپرسیدید «آیا در اینجا خوشحال بودی؟» شاید خیلیها پاسخ منفی میدادند. اما اگر میپرسیدید «آیا این تجربه ارزشش را داشت؟» بیشترشان میگفتند: «این بهترین تجربه زندگیام تا حالا بود.»
و درباره خودم؟ من هم گاهی خوشحال هستم و گاهی در جلسه درمان با یک مراجع گریه میکنم. اما این برایم خوب است. چون زندگی من درباره ساختن چیزهای خوب در این دنیاست، و من عاشق همین مسیرم.
پرسشی برای پایان: با زندگیتان چه میخواهید بکنید؟
از شما میپرسم، همانطور که شاعر مری اولیور پرسید:
«قصد دارید با این زندگی وحشی و گرانبهای خود چه کنید؟»
زندگیتان را بر چه پایهای میخواهید بنا کنید؟ این زندگی فانی، تنها لحظهای گذرا در بیکرانهی زمان است—اما همین لحظه مهم است. قصد دارید انرژی، توجه و عشقتان را صرف چه چیزی کنید؟
مشق شب
این هفته، از شما میخواهم به یک قبرستان بروید و میان سنگقبرها قدم بزنید. همانطور که رابین ویلیامز در فیلم انجمن شاعران مرده میگوید:
«بزودی، پسرها… همهی شما به خاک بازخواهید گشت. روز را غنیمت بشمارید.»
با دقت به نوشتههای روی سنگقبرها نگاه کنید. مردم چگونه خواستهاند به یاد آورده شوند؟ بر چه چیزهایی در زندگی تأکید کردهاند؟ ورزش؟ سرگرمی؟ خانواده؟ باورها؟
حالا شما بنویسید:
- میخواهید زندگیتان حول چه چیزی باشد؟
- آیا لازم است مسیر یا اولویتهایتان را تغییر دهید تا به آن برسید؟
- اگر از زاویهی بزرگتری به زندگیتان نگاه کنید، آیا دیدگاهتان نسبت به چالشهای لحظهای تغییر میکند؟
👥 تمایل دارید مسیر زندگیتان را روشنتر ببینید؟
اگر احساس میکنید در انتخاب مسیر، ارزشها یا ساختن یک زندگی معنادار سردرگم هستید، میتوانید از یک گفتوگوی کوچینگ حرفهای کمک بگیرید.
جلسه اول بهصورت رایگان برگزار میشود تا بتوانیم موضوع مورد نظر شما را شناسایی کرده و بررسی کنیم که آیا کوچینگ گزینه مناسبی برایتان هست یا خیر.
برای اطلاعات بیشتر و رزرو وقت، روی این لینک کلیک کنید.
منابع برای مطالعه بیشتر
- کتاب “انسان در جستجوی معنا“** اثر ویکتور فرانکل. برای مطالعهی خلاصه این کتاب میتوانید روی این لینک کلیک کنید.
- کتاب “زندگی هدفمند” نوشته ریک وارن.
- مقالهی سه افسانه درباره خوشحالی
دیدگاهتان را بنویسید