گمشدگانِ لبِ دریا (غزل شماره ۱۴۳ حافظ)
حافظ، غزل شماره ۱۴۳
۱. سالها دل طلبِ جامِ جم از ما میکرد وآنچه خود داشت ز بیگانه تمنّا میکرد
در فرهنگ فارسی «جام جم» یا «جام جهانبین» که در داستانهای جمشید آمده، آیینهای بوده که در آن اوضاع جهان را مشاهده میکرده است و بعدها به کیخسرو رسید.
در واقع این جام همان دل انسان است و همان نفسیست که خدا از روح خود در آدمی دمید. سالها آدمی در جستجوی این جام و کشف اسرار حقیقت بوده است.
۲. گوهری کز صدفِ کُون و مکان بیرون است طلب از گمشدگانِ لبِ دریا میکرد
اما انسانها معمولا میکوشند تا این گوهر حقیقت را در صحبتها و اندیشههای خام خود پیدا کنند.
۳. مشکلِ خویش بَرِ پیرِ مُغان بُردم دوش کو به تأییدِ نظر حلِّ معما میکرد
پیر مغان همان بزرگ زرتشتیان است که با بصیرت و دانایی خود، سوالات را حل میکرد. حافظ سوال خود را نزد پیر مغان برد
۴. دیدمش خُرَّم و خندان قدحِ باده به دست و اندر آن آینه صد گونه تماشا میکرد
و او را شاد و خندان در حالیکه جام شراب در دست داشت، دید. پیر مغان در آیینه شراب همه رازهای حقیقت را میدید.
۵. گفتم این جامِ جهانبین به تو کِی داد حکیم؟ گفت آن روز که این گنبدِ مینا میکرد
از او پرسید که خداوند چه زمانی این جام جهان بین را به تو داد؟ و پیر مغان پاسخ داد از ابتدای آفرینش و از همان زمانی که این دنیا و آسمان را آفرید.
۶. بیدلی در همه احوال خدا با او بود او نمیدیدش و از دور خدا را میکرد
در سوره حدید از قرآن آمده است که “هو معکم اینما کنتم” و ما چون او را با دو چشم خود نمیبینیم، این همراهی را حس نمیکنیم.
۷. این همه شعبدهٔ خویش که میکرد این جا سامری پیشِ عصا و یدِ بیضا میکرد
کسی که خدا را نمیدید، این همه افسونها و جادوگریهایش را که انجام میداد، همانند آن چیزی بود که سامری روبروی عصا و ید بیضای موسی، جادوگری میکرد. یعنی جادوگریاش بیاثر بود.
۸. گفت آن یار کز او گشت سرِ دار بلند جُرمش این بود که اسرار هویدا میکرد
این بیت یادآوری از داستان منصور حلاج است که جرمش فاش کردن اسرار حقیقت بود. به همین دلیل نیز با اتهاماتی از طرف سلطه جویان دینی، به دار آویخته شد.
۹. فیضِ روحُ القُدُس ار باز مدد فرماید دیگران هم بکنند آنچه مسیحا میکرد
اگر بخشش جبرئیل یاری کند، دیگران هم میتوانند مانند مسیح باشند و همان کارها را انجام دهند.
۱۰. گفتمش سلسلهٔ زلفِ بُتان از پی چیست گفت حافظ گلهای از دلِ شیدا میکرد
به او گفتم که این دام زلف تو از چه دامن گیر من شد؟ او گفت که شیدایی دل تو به انجا رسید که معلومم شد که باید تو را در دام اندازم و دانش به تو بدهم.
دیدگاهتان را بنویسید