خلاصه کتاب تفکر سریع و آهسته اثر دانیل کانمن
عناوین
Toggleدرباره کتاب
- عنوان اصلی: Thinking, Fast and Slow
- نویسنده: دنیل کانمن
- سال انتشار: ۲۰۱۱
- ژانر: روانشناسی، خودیاری، توسعه فردی
- امتیاز کتاب: ۴.۱۸ از ۵ (بر اساس وبسایت goodreads.com)
“تفکر سریع و کند” خلاصهای از دههها تحقیقاتی که منجر به کسب جایزه نوبل توسط کانمن شد – به توضیح مشارکتهای او در درک فعلی ما از روانشناسی و اقتصاد رفتاری میپردازد. در طول سالها، تحقیقات کاهنمن و همکارانش به ما کمک کرده است تا بهتر درک کنیم که چگونه تصمیمگیری میشود، چرا برخی از اشتباهات قضاوت اینقدر شایع هستند و چگونه میتوانیم خود را بهبود بخشیم.
درباره نویسنده
دنیل کاهنمن، دکتری، در سال ۲۰۰۲ جایزه نوبل در رشته اقتصاد را کسب کرد. او پژوهشگر ارشد در دانشکده خدمات عمومی و امور بینالملل وودرو ویلسون، استاد روانشناسی و امور عمومی افتخاری در این دانشکده، استاد افتخاری روانشناسی در دانشگاه پرینستون و عضو مرکز عقلانیت در دانشگاه عبری اورشلیم است.
مقدمه: از دو ذهن: چگونه رفتار ما تحت تأثیر دو سیستم مختلف قرار میگیرد – یکی خودکار و دیگری مدنظر.
در ذهن ما درامی جذاب در حال وقوع است، داستانی شبیه به فیلم با دو شخصیت اصلی که پیچیدگیها، درامها و تنشها را تجربه میکنند.
این دو شخصیت شامل سیستم یک، که غریزی، خودکار و شهودی است، و سیستم دو، که تفکر، عمدی و محاسباتی است، میباشند. این دو سیستم در تعامل با یکدیگر، نحوه تفکر، قضاوت، تصمیمگیری و عمل ما را تعیین میکنند.
سیستم یک بخشی از مغز ماست که بهطور شهودی و ناگهانی عمل میکند، اغلب بدون کنترل آگاهانه ما. شما میتوانید این سیستم را در حال کار تجربه کنید وقتی که صدای بسیار بلند و غیرمنتظرهای میشنوید. چه کاری انجام میدهید؟ احتمالاً بلافاصله و بهطور خودکار توجه خود را به سمت صدا معطوف میکنید. این همان سیستم یک است.
این سیستم ارثی از گذشته تکاملی ماست و توانایی انجام اقدامها و قضاوتهای سریع، مزایای ذاتی برای بقا دارد. در مقابل، سیستم دو آن چیزی است که ما به آن فکر میکنیم وقتی که بخش مغز مسئول تصمیمگیری فردی، استدلال و باورهای خود را تجسم میکنیم. این سیستم با فعالیتهای آگاهانه ذهن مانند خودکنترلی، انتخابها و تمرکز عمدی بیشتر سر و کار دارد.
به عنوان مثال، تصور کنید در حال جستجوی زنی در میان جمعیت هستید. ذهن شما بهطور عمدی بر روی این کار متمرکز میشود و ویژگیهای فرد را به خاطر میآورد و هر چیزی که به شناسایی او کمک کند را یادآوری میکند. این تمرکز کمک میکند تا حواسپرتیهای احتمالی را از بین ببرید و بهندرت دیگران را در جمعیت متوجه میشوید. اگر این توجه متمرکز را حفظ کنید، ممکن است او را در عرض چند دقیقه پیدا کنید؛ اما اگر حواستان پرت شود و تمرکز را از دست بدهید، در پیدا کردن او دچار مشکل خواهید شد.
همانطور که در ادامه خواهیم دید، رابطه بین این دو سیستم نحوه رفتار ما را تعیین میکند.
ذهن تنبل: چگونه تنبلی میتواند به اشتباهات منجر شود و بر هوش ما تأثیر بگذارد.
برای درک چگونگی کارکرد این دو سیستم، سعی کنید به این مسئله مشهور مربوط به چوب و توپ پاسخ دهید: یک چوب و یک توپ مجموعاً ۱.۱۰ دلار هزینه دارند. چوب ۱ دلار بیشتر از توپ هزینه دارد. توپ چقدر قیمت دارد؟
قیمتی که احتمالاً به ذهنتان خطور کرده، ۱۰ سنت است که نتیجه سیستم شهودی و خودکار (سیستم یک) شماست و اشتباه است. یک لحظه وقت بگذارید و حالا حساب کنید. آیا اشتباه خود را میبینید؟ پاسخ صحیح ۵ سنت است. آنچه اتفاق افتاده این است که سیستم یک غریزی و سریع شما کنترل را در دست گرفته و به طور خودکار با تکیه بر شهود پاسخ داده است.
معمولاً، وقتی با موقعیتی مواجه میشوید که نمیتوانید آن را درک کنید، سیستم یک از سیستم دو کمک میگیرد تا مشکل را حل کند. اما در مسئله چوب و توپ، سیستم یک فریب میخورد. این سیستم مشکل را سادهتر از آنچه که هست درک میکند و بهطور نادرست فرض میکند که میتواند به تنهایی با آن کنار بیاید.
مسألهای که این مثال نشان میدهد، تنبلی ذاتی ذهن ماست. وقتی از مغز خود استفاده میکنیم، معمولاً تمایل داریم حداقل مقدار انرژی ممکن را برای هر وظیفه مصرف کنیم. این به عنوان قانون کمترین تلاش شناخته میشود. زیرا بررسی پاسخ با سیستم دو انرژی بیشتری مصرف میکند، ذهن ما این کار را انجام نمیدهد وقتی که فکر میکند میتواند با سیستم یک به سادگی ادامه دهد.
این تنبلی متأسفانه مشکلساز است، زیرا استفاده از سیستم دو جنبهای مهم از هوش ماست. تحقیقات نشان میدهد که تمرین در کارهای مربوط به سیستم دو مانند تمرکز و خودکنترلی منجر به نمرات بالاتر هوش میشود. مسئله چوب و توپ این را به وضوح نشان میدهد، زیرا ذهن ما میتوانست با استفاده از سیستم دو پاسخ را بررسی کند و بنابراین از این اشتباه رایج جلوگیری کند. با تنبلی و اجتناب از استفاده از سیستم دو، ذهن ما قدرت هوش خود را محدود میکند.
خودکار: چرا ما همیشه بر افکار و اعمال خود کنترل آگاهانه نداریم.
وقتی کلمهی ناقص «صاب-ن» را میبینید، احتمالاً چیزی به ذهنتان نمیرسد. اما اگر ابتدا به کلمهی “شستن” فکر کنید و سپس دوباره به کلمهی «صاب-ن» نگاه کنید، احتمالاً آن را به “صابون” کامل میکنید. این فرایند به عنوان “پرایمینگ” (پیشتنیدگی) شناخته میشود. وقتی در معرض یک کلمه، مفهوم یا رویداد قرار میگیریم، به یادآوری کلمات و مفاهیم مرتبط تحریک میشویم.
این پیشتنیدگی نه تنها بر نحوه تفکر ما تأثیر میگذارد، بلکه بر نحوه عمل ما نیز تأثیر دارد. به عنوان مثال، در یک مطالعه، شرکتکنندگانی که با کلمات مرتبط با سنسالی، مانند “فلوریدا” و “چروک”، پیشتنیده شده بودند، با سرعتی کندتر از حد معمول راه رفتند. جالب اینجاست که پیشتنیدگی افکار و اعمال بهطور کامل ناخودآگاه است و ما این کار را بدون آگاهی انجام میدهیم.
بنابراین، آنچه پیشتنیدگی نشان میدهد این است که بر خلاف آنچه بسیاری استدلال میکنند، ما همیشه بر اعمال، قضاوتها و انتخابهای خود کنترل آگاهانه نداریم. در عوض، ما به طور مداوم تحت تأثیر شرایط اجتماعی و فرهنگی خاصی قرار داریم.
برای مثال، تحقیقاتی که توسط کاتلین ووز انجام شده نشان میدهد که مفهوم پول باعث تحریک رفتارهای فردیگرایانه میشود. افرادی که با ایدهی پول، مثلاً از طریق نمایش تصاویر پول، پیشتنیده شدهاند، به طور مستقلتر عمل کرده و کمتر مایل به وابستگی یا قبول خواستههای دیگران هستند.
یکی از پیامدهای تحقیقات ووز این است که زندگی در جامعهای پر از محرکهایی که پول را تحریک میکند میتواند رفتار ما را از نوعدوستی دور کند. پیشتنیدگی، مانند سایر عناصر اجتماعی، میتواند بر افکار فردی تأثیر بگذارد و در نتیجه انتخابها، قضاوتها و رفتارها را تحت تأثیر قرار دهد. این موضوع بازتابی از فرهنگ است و تأثیر زیادی بر نوع جامعهای که در آن زندگی میکنیم دارد.
داوریهای سریع: چگونه ذهن انتخابهای سریع میکند، حتی زمانی که اطلاعات کافی برای اتخاذ یک تصمیم منطقی ندارد.
تصور کنید در یک مهمانی با کسی به نام بن آشنا میشوید و متوجه میشوید که صحبت کردن با او آسان است. بعداً، کسی از شما میپرسد آیا کسی را میشناسید که بخواهد به خیریه آنها کمک کند. شما به بن فکر میکنید، حتی با این که تنها چیزی که در مورد او میدانید این است که صحبت کردن با او راحت است.
به عبارت دیگر، شما یک جنبه از شخصیت بن را پسندیدهاید و بنابراین فرض کردهاید که همه چیز در مورد او را دوست خواهید داشت. ما اغلب به افراد به سرعت تأیید یا رد میکنیم، حتی زمانی که اطلاعات کمی در مورد آنها داریم. تمایل ذهن ما به سادهسازی مسائل بدون داشتن اطلاعات کافی، اغلب منجر به اشتباهات قضاوت میشود. این پدیده به عنوان “همسازی عاطفی اغراقآمیز” یا “اثر هاله” شناخته میشود. احساسات مثبت دربارهی بن باعث میشود که شما یک هاله مثبت بر او بگذارید، حتی با اینکه اطلاعات چندانی دربارهاش ندارید.
اما این تنها راهی نیست که ذهن ما هنگام قضاوت سریع عمل میکند. یک پدیده دیگر نیز وجود دارد که به عنوان “سوگیری تأییدی” شناخته میشود. این تمایل افراد به پذیرش اطلاعاتی است که از پیش باورهای آنها را تأیید میکند و همچنین نادیده گرفتن اطلاعاتی که با این باورها در تضاد است. این پدیده را میتوان با پرسش “آیا جیمز دوستداشتنی است؟” نشان داد. تحقیقات نشان دادهاند که وقتی با این سؤال مواجه میشویم اما اطلاعات دیگری در دسترس نیست، احتمالاً جیمز را دوستداشتنی در نظر میگیریم، زیرا ذهن بهطور خودکار ایدهی پیشنهادی را تأیید میکند.
اثر هاله و سوگیری تأییدی هر دو به این دلیل اتفاق میافتند که ذهن ما مشتاق به ایجاد قضاوتهای سریع است. اما این اغلب منجر به اشتباهات میشود، زیرا ما همیشه دادههای کافی برای اتخاذ یک قضاوت دقیق نداریم. ذهن ما برای پر کردن خلاهای موجود در دادهها به پیشنهادات نادرست و سادهسازیها متکی است که ممکن است ما را به نتیجهگیریهای نادرست هدایت کند. مانند پیشتنیدگی، این پدیدههای شناختی بدون آگاهی آگاهانه ما اتفاق میافتند و بر انتخابها، قضاوتها و اعمال ما تأثیر میگذارند.
قواعد سرانگشتی: چگونه ذهن از میانبرها برای اتخاذ تصمیمات سریع استفاده میکند.
اغلب در موقعیتهایی قرار میگیریم که نیاز به یک قضاوت سریع داریم. برای کمک به ما در این مواقع، ذهن ما میانبرهای کوچکی توسعه داده است که به ما کمک میکنند تا به سرعت محیط خود را درک کنیم. اینها به عنوان قواعد سرانگشتی شناخته میشوند. در اکثر مواقع، این فرآیندها بسیار مفید هستند، اما مشکل این است که ذهن ما تمایل دارد از آنها به طور بیش از حد استفاده کند. به کارگیری این قواعد در شرایطی که مناسب نیستند، میتواند منجر به اشتباهات شود.
برای درک بهتر قواعد سرانگشتی و اشتباهاتی که ممکن است ایجاد کنند، میتوانیم دو نوع از انواع آنها را بررسی کنیم: قاعده جانشینی و قاعده در دسترس بودن.
قاعده جانشینی زمانی است که ما به سؤالی آسانتر از سؤالی که واقعاً مطرح شده است، پاسخ میدهیم. به عنوان مثال، فرض کنید این سؤال را مطرح کردهاند: “این زن نامزد سمت کلانتری است. او در این سمت چقدر موفق خواهد بود؟” ما به طور خودکار سؤال را با سؤال آسانتری جایگزین میکنیم، مانند: “آیا این زن به نظر میرسد که یک کلانتر خوب خواهد بود؟” این قاعده به این معنی است که به جای تحقیق دربارهی سوابق و سیاستهای نامزد، فقط از خود میپرسیم که آیا این زن با تصویر ذهنی ما از یک کلانتر خوب مطابقت دارد یا نه. متأسفانه، اگر این زن با تصویر ما از یک کلانتر مطابقت نداشته باشد، ممکن است او را رد کنیم، حتی اگر او سالها تجربه در مبارزه با جرم داشته باشد که او را به نامزد ایدهآلی تبدیل میکند.
قاعده در دسترس بودن نیز نوعی دیگر است که در آن احتمال چیزی را که اغلب میشنوید یا به راحتی به خاطر میآورید، بیش از حد برآورد میکنید. به عنوان مثال، سکتهها موجب مرگهای بیشتری نسبت به تصادفات میشوند، اما یک مطالعه نشان داد که 80٪ از پاسخدهندگان مرگ تصادفی را به عنوان سرنوشت محتملتری در نظر گرفتهاند. این به این دلیل است که ما بیشتر دربارهی مرگهای تصادفی در رسانهها میشنویم و این مرگها تأثیر قویتری بر ما میگذارند. ما مرگهای وحشتناک تصادفی را راحتتر از مرگهای ناشی از سکته به یاد میآوریم و بنابراین ممکن است به این خطرات بهطور نامناسب واکنش نشان دهیم.
عدم توانایی در درک اعداد: چرا ما در درک آمار و انجام اشتباهات قابل اجتناب دچار مشکل هستیم.
چگونه میتوانید پیشبینی کنید که آیا برخی از چیزها اتفاق میافتند یا نه؟ یکی از روشهای مؤثر این است که نرخ پایه را در نظر بگیرید. نرخ پایه به یک پایه آماری اشاره دارد که آمارهای دیگر به آن وابسته هستند. به عنوان مثال، فرض کنید یک شرکت تاکسی بزرگ 20٪ تاکسی زرد و 80٪ تاکسی قرمز دارد. این به این معنی است که نرخ پایه برای تاکسیهای زرد 20٪ و برای تاکسیهای قرمز 80٪ است. اگر شما یک تاکسی سفارش دهید و بخواهید رنگ آن را حدس بزنید، با به خاطر سپردن نرخهای پایه میتوانید پیشبینی نسبتاً دقیقی انجام دهید. بنابراین، ما باید همیشه نرخ پایه را هنگام پیشبینی یک رویداد به خاطر بسپاریم، اما متأسفانه این اتفاق نمیافتد.
در واقع، نادیدهگیری نرخ پایه بسیار رایج است. یکی از دلایلی که ما خود را در حال نادیده گرفتن نرخ پایه میبینیم، این است که بر آنچه انتظار داریم تمرکز میکنیم نه بر آنچه که احتمالاً بیشتر است. به عنوان مثال، دوباره به همان تاکسیها فکر کنید. اگر پنج تاکسی قرمز را ببینید، احتمالاً شروع به احساس میکنید که احتمالاً تاکسی بعدی برای تنوع زرد خواهد بود. اما فرقی نمیکند چند تاکسی از هر رنگ بگذرد، احتمال اینکه تاکسی بعدی قرمز باشد هنوز حدود ۸۰٪ است. و اگر نرخ پایه را به خاطر بسپاریم، باید این را درک کنیم.
اما به جای این، ما تمایل داریم بر آنچه انتظار داریم ببینیم، یعنی یک تاکسی زرد، تمرکز کنیم و بنابراین احتمالاً اشتباه خواهیم کرد. نادیدهگیری نرخ پایه یک اشتباه رایج است که به مشکل وسیعتری در کار با آمار مرتبط است. ما همچنین در به خاطر سپردن این نکته که همه چیز به میانگین بازمیگردد، دچار مشکل هستیم. این به معنای این است که همه وضعیتها دارای وضعیت میانگین خود هستند و انحرافات از آن میانگین در نهایت به سمت میانگین برمیگردند.
به عنوان مثال، اگر یک مهاجم فوتبال که به طور میانگین ۵ گل در ماه به ثمر میرساند، در سپتامبر ۱۰ گل بزند، مربیاش خوشحال خواهد شد. اما اگر او سپس در بقیه سال حدود ۵ گل در ماه بزند، احتمالاً مربیاش او را به خاطر عدم ادامهی این روند داغ مورد انتقاد قرار خواهد داد. با این حال، این مهاجم مستحق این انتقاد نیست، زیرا او فقط به میانگین بازمیگردد.
گذشته ناقص: چرا ما رویدادها را از دیدگاه گذشته به جای تجربه به یاد میآوریم.
ذهن ما رویدادها را بهطور ساده به یاد نمیآورد. ما دو نوع سیستم به نام «خود تجربهکننده» و «خود بهیادآور» داریم که هرکدام موقعیتها را بهطور متفاوتی به خاطر میسپارند. اولی، خود تجربهکننده، احساسی را که در لحظه حال داریم ثبت میکند. این سیستم از ما میپرسد: «در حال حاضر چه احساسی دارم؟» و دومی، خود بهیادآور، کل رویداد را پس از وقوع آن به خاطر میسپارد و از ما میپرسد: «در کل چگونه بود؟» خود تجربهکننده حساب دقیقتری از آنچه اتفاق افتاده ارائه میدهد، زیرا احساسات ما در طول یک تجربه همیشه دقیقترین هستند.
اما خود بهیادآور، که کمتر دقیق است زیرا حافظهها را بعد از تمام شدن وضعیت ثبت میکند، غالب بر حافظه ما میشود. دو دلیل وجود دارد که چرا خود بهیادآور بر خود تجربهکننده غالب میشود. اولین مورد به نام «نادیدهگیری مدت زمان» شناخته میشود، جایی که ما به جای توجه به کل مدت زمان رویداد، به یک یادآوری خاص از آن توجه میکنیم. دومین مورد «قاعده اوج-پایان» است، جایی که ما بر آنچه در انتهای یک رویداد اتفاق میافتد تأکید میکنیم.
برای مثال از این تسلط خود بهیادآور، میتوان به این آزمایش اشاره کرد که به یادآوری خاطرات افراد از یک کولونوسکپی دردناک پرداخته است. قبل از کولونوسکپی، افراد به دو گروه تقسیم شدند. بیماران گروه اول کولونوسکپیهای طولانی و دشواری را تجربه کردند، در حالی که بیماران گروه دیگر روشهای بسیار کوتاهتری داشتند، اما درد آنها در انتها افزایش مییافت. شما فکر میکنید که بیماران ناراحتتر باید کسانی باشند که فرآیند طولانیتر را تحمل کردند، زیرا درد آنها برای مدت طولانیتری ادامه داشت. این احساسات در همان زمان نیز درست بود. در طول فرآیند، وقتی از هر بیمار در مورد درد سؤال شد، خود تجربهکننده آنها پاسخ دقیقی داد. کسانی که فرآیندهای طولانیتری داشتند، احساس بدتری کردند.
با این حال، پس از تجربه، زمانی که خود بهیادآور به کار افتاد، کسانی که فرآیند کوتاهتری را با انتهای دردناکتر تجربه کردند، بدترین احساس را داشتند. این بررسی مثال روشنی از نادیدهگیری مدت زمان، قاعده اوج-پایان و حافظههای نادرست ما را ارائه میدهد.
ذهن بر ماده: چگونه تنظیم تمرکز ذهنمان میتواند تأثیرات چشمگیری بر افکار و رفتارهای ما داشته باشد.
ذهن ما بسته به نوع وظیفه، از مقادیر متفاوتی انرژی استفاده میکند. در مواقعی که نیاز به جلب توجه نیست و انرژی کمی مورد نیاز است، ما در حالت «آسانی شناختی» قرار داریم. اما زمانی که ذهنمان باید توجه را جلب کند، انرژی بیشتری مصرف میشود و وارد حالت «تنش شناختی» میشویم. این تغییرات در سطوح انرژی مغز تأثیرات قابل توجهی بر رفتار ما دارند.
در حالت آسانی شناختی، سیستم شهودی (سیستم یک) در کنترل ذهن ماست و سیستم منطقی و پر انرژیتر (سیستم دو) ضعیفتر میشود. این به این معناست که ما شهودیتر، خلاقتر و شادتر هستیم، اما همچنین بیشتر در معرض اشتباهات قرار داریم. در حالت تنش شناختی، آگاهی ما بیشتر میشود و سیستم دو در کنترل قرار میگیرد. سیستم دو برای دو بار بررسی کردن قضاوتهای ما آمادهتر است تا سیستم یک، بنابراین هرچند که خلاقیت ما به شدت کاهش مییابد، اما اشتباهات کمتری خواهیم داشت.
شما میتوانید به طور آگاهانه بر مقدار انرژی که ذهن مصرف میکند تأثیر بگذارید تا به وضعیت مناسبی برای برخی از وظایف برسید. برای مثال، اگر میخواهید پیام شما قانعکننده باشد، سعی کنید آسانی شناختی را ترویج کنید. یکی از راهها برای این کار، قرار دادن خود در معرض اطلاعات تکراری است. اگر اطلاعات به ما تکرار شود یا به شکلی به یادماندنی ارائه شود، قانعکنندهتر خواهد بود. این به این دلیل است که ذهن ما به طور طبیعی واکنش مثبتی به پیامهای واضح و تکراری نشان میدهد.
زمانی که چیزی آشنا را میبینیم، وارد حالت آسانی شناختی میشویم. از سوی دیگر، تنش شناختی به ما کمک میکند تا در مواردی مانند مسائل آماری موفق شویم. ما میتوانیم به این حالت وارد شویم با قرار دادن خود در معرض اطلاعاتی که به شکلی گیجکننده ارائه شده است، به عنوان مثال از طریق نوع نوشتاری که خواندن آن دشوار است. ذهن ما فعال میشود و سطوح انرژیاش را افزایش میدهد تا مشکل را درک کند، و بنابراین احتمال اینکه به سادگی تسلیم شویم کمتر میشود.
پذیرفتن ریسک: نحوهی ارائهی احتمالها بر قضاوت ما دربارهی ریسک تأثیر میگذارد.
نحوهی قضاوت ما دربارهی ایدهها و رویکرد به مشکلات به شدت تحت تأثیر نحوهی بیان آنهاست. تغییرات جزئی در جزئیات یا تمرکز یک بیانیه یا سؤال میتواند به طرز چشمگیری نحوهی مواجهه ما با آن را تغییر دهد.
یک مثال عالی از این موضوع را میتوان در نحوهی ارزیابی ریسکها پیدا کرد. تصور کنید که وقتی میتوانیم احتمال وقوع یک ریسک را تعیین کنیم، همه به یک شیوه به آن نزدیک میشوند. اما اینگونه نیست. حتی برای احتمالهای به دقت محاسبه شده، تغییر فقط در نحوهی بیان آن عدد میتواند نحوهی نزدیک شدن ما به آن را تغییر دهد.
به عنوان مثال، مردم یک رویداد نادر را زمانی که در قالب فرکانس نسبی بیان شود، بیشتر محتمل میدانند تا وقتی که به عنوان یک احتمال آماری ارائه شود. در آنچه که به عنوان آزمایش آقای جونز شناخته میشود، دو گروه از متخصصان روانپزشکی از آنها پرسیده شد که آیا ایمن است که آقای جونز از بیمارستان روانی مرخص شود یا خیر.
گروه اول به آنها گفته شد که بیماران مشابه آقای جونز ۱۰٪ احتمال ارتکاب به عمل خشونتآمیز دارند و گروه دوم به آنها گفته شد که از هر ۱۰۰ بیمار مشابه آقای جونز، ۱۰ نفر برآورد میشود که عمل خشونتآمیز انجام دهند. از میان این دو گروه، تقریباً دو برابر تعداد بیشتری از پاسخدهندگان در گروه دوم با مرخص شدن او مخالفت کردند.
روش دیگری که توجه ما را از آنچه که بهطور آماری مرتبط است، منحرف میکند، به نام «نادیدهگرفتن مخرج» شناخته میشود. این زمانی اتفاق میافتد که ما آمارهای ساده را نادیده میگیریم و به تصاویر ذهنی زندهای که بر تصمیمات ما تأثیر میگذارند، توجه میکنیم.
به عنوان مثال، دو عبارت زیر را در نظر بگیرید: «این دارو از بیماری X در کودکان محافظت میکند اما احتمال ناهنجاری دائمی ۰.۰۰۱٪ دارد» در مقایسه با «از هر ۱۰۰,۰۰۰ کودک که این دارو را مصرف میکنند، یک نفر به طور دائمی ناهنجار خواهد شد». حتی اگر هر دو عبارت برابر باشند، عبارت دوم یادآور یک کودک ناهنجار است و تأثیر بیشتری دارد، که به همین دلیل ما را کمتر متمایل میکند که دارو را تجویز کنیم.
چرا ما انتخابهایمان را صرفاً بر اساس تفکر منطقی انجام نمیدهیم.
ما به عنوان افراد چگونه انتخاب میکنیم؟ برای مدت طولانی، گروهی از اقتصاددانان تأثیرگذار بر این باور بودند که ما تصمیمات خود را تنها بر اساس استدلال منطقی اتخاذ میکنیم. آنها ادعا میکردند که همهی ما بر اساس نظریهی کارایی انتخاب میکنیم. این نظریه بیان میکند که وقتی افراد تصمیم میگیرند، تنها به حقایق منطقی نگاه میکنند و گزینهای را انتخاب میکنند که بهترین نتیجهی کلی را برای آنها به ارمغان میآورد، یعنی بالاترین کارایی را فراهم میکند.
برای مثال، نظریهی کارایی چنین فرض میکند: اگر شما پرتقالها را بیشتر از کیویها دوست دارید، پس احتمالاً یک شانس ۱۰٪ برای برنده شدن یک پرتقال را بر یک شانس ۱۰٪ برای برنده شدن یک کیوی انتخاب میکنید. به نظر واضح میآید، درست است؟
تأثیرگذارترین گروه از اقتصاددانان در این زمینه به مدرسهی اقتصاد شیکاگو مربوط میشود و مشهورترین چهرهی آنها، میلتون فریدمن است. با استفاده از نظریهی کارایی، مدرسهی شیکاگو استدلال میکند که افراد در بازار به عنوان تصمیمگیرندگان منطقی عمل میکنند. اقتصاددانان ریچارد تیلر و وکیل کاس سانستین بعدها آنها را «اکان» نامیدند. به عنوان اکان، هر فرد به شیوهای عمل میکند و کالاها و خدمات را بر اساس نیازهای منطقی خود ارزیابی میکند.
علاوه بر این، اکانها ثروت خود را به طور منطقی ارزشگذاری میکنند و تنها به این توجه میکنند که چقدر کارایی برای آنها فراهم میکند. حال تصور کنید دو نفر به نامهای جان و جنی داریم که هر دو ثروت ۵ میلیون دلاری دارند. بر اساس نظریهی کارایی، آنها ثروت یکسانی دارند و بنابراین هر دو باید از وضعیت مالی خود به یک اندازه خوشحال باشند. اما اگر کمی اوضاع را پیچیدهتر کنیم چه؟ فرض کنید ثروت ۵ میلیون دلاری آنها نتیجهی یک روز در کازینو است و این دو نقطهی شروع بسیار متفاوتی دارند. جان با تنها ۱ میلیون دلار وارد کازینو شده و پولش را پنج برابر کرده، در حالی که جنی با ۹ میلیون دلار وارد شده و ثروتش به ۵ میلیون دلار کاهش یافته است.
آیا هنوز فکر میکنید جان و جنی از ۵ میلیون دلار خود به یک اندازه خوشحالند؟ بعید به نظر میرسد. بنابراین واضح است که چیزی بیشتر از کارایی خالص در نحوهی ارزشگذاری ما وجود دارد. از آنجا که ما همه کارایی را به اندازهای منطقی که نظریهی کارایی تصور میکند، نمیبینیم، ممکن است تصمیمات عجیب و به نظر غیرمنطقی بگیریم.
حس درونی: چرا به جای تصمیمگیری صرفاً بر اساس ملاحظات منطقی، اغلب تحت تأثیر عوامل احساسی قرار میگیریم.
اگر نظریهی کارایی کار نمیکند، پس چه چیزی کارساز است؟ یکی از جایگزینها نظریهی چشمانداز است که توسط دانیل کانمن و آموس تورسکی توسعه یافته است. این نظریه، نظریهی کارایی را به چالش میکشد و نشان میدهد که وقتی ما انتخاب میکنیم، همیشه به منطقیترین شکل عمل نمیکنیم.
برای مثال، دو سناریو را تصور کنید: در سناریو اول، شما ۱۰۰۰ دلار دریافت میکنید و سپس باید بین دریافت ۵۰۰ دلار قطعی یا گرفتن ۵۰٪ شانس برای برنده شدن ۱۰۰۰ دلار دیگر انتخاب کنید. در سناریو دوم، شما ۲۰۰۰ دلار دریافت میکنید و سپس باید بین یک ضرر قطعی ۵۰۰ دلار یا گرفتن ۵۰٪ شانس برای از دست دادن ۱۰۰۰ دلار انتخاب کنید.
اگر ما صرفاً انتخابهای منطقی انجام میدادیم، باید در هر دو حالت انتخاب یکسانی میکردیم. اما اینطور نیست. در مورد اول، اکثر مردم انتخاب میکنند که شرط قطعی را بپذیرند، در حالی که در مورد دوم، بیشتر مردم ریسک میکنند. نظریهی چشمانداز کمک میکند تا توضیح دهیم چرا اینطور است. این نظریه حداقل دو دلیل را مطرح میکند که چرا ما همیشه منطقی عمل نمیکنیم. هر دو دلیل به اجتناب از ضرر مربوط میشود، به این معنی که ما از ضررها بیشتر از آنچه به دست میآوریم، میترسیم.
دلیل اول این است که ما چیزها را بر اساس نقاط مرجع ارزیابی میکنیم. نقطه شروع، یعنی ۱۰۰۰ دلار یا ۲۰۰۰ دلار، بر اینکه آیا ما مایل به قمار هستیم یا نه تأثیر میگذارد، زیرا نحوهی ارزشگذاری ما به نقطه مرجع بستگی دارد. در سناریو اول، نقطه مرجع ۱۰۰۰ دلار و در سناریو دوم ۲۰۰۰ دلار است. این بدان معناست که پایان کار با ۱۵۰۰ دلار در سناریو اول احساس پیروزی میکند، اما در سناریو دوم، احساس ضرر ناخوشایند دارد. حتی اگر استدلال ما در اینجا به وضوح غیرمنطقی باشد، ما ارزش را بر اساس نقطهی شروع خود درک میکنیم.
دلیل دوم این است که ما تحت تأثیر اصل حساسیت کاهشی قرار داریم. ارزشی که ما درک میکنیم ممکن است با ارزش واقعی آن متفاوت باشد. به عنوان مثال، رفتن از ۱۰۰۰ دلار به ۹۰۰ دلار به اندازهی رفتن از ۲۰۰ دلار به ۱۰۰ دلار احساس بدی ندارد، با وجود این که ارزش مالی هر دو ضرر برابر است. به همین ترتیب، در مثال ما، ارزش درک شده از دست رفته وقتی از ۱۵۰۰ دلار به ۱۰۰۰ دلار میرویم بیشتر از زمانی است که از ۲۰۰۰ دلار به ۱۵۰۰ دلار میرویم.
تصاویر غلط: چرا ذهن برای توضیح دنیا تصاویر کاملی میسازد، اما این تصاویر منجر به اعتماد به نفس بیش از حد و اشتباهات میشوند.
برای درک موقعیتها، ذهن ما به طور طبیعی از انسجام شناختی استفاده میکند. ما تصاویر ذهنی کاملی برای توضیح ایدهها و مفاهیم ایجاد میکنیم. به عنوان مثال، ما تصاویر متعددی در مغزمان برای آب و هوا داریم. ممکن است یک تصویر از آب و هوای تابستان، نمایی از آفتاب داغ و روشن باشد که ما را در گرما غرق کرده است. این تصاویر به ما کمک میکنند تا چیزها را درک کنیم و هنگام تصمیمگیری به آنها اتکا میکنیم. وقتی تصمیم میگیریم، به این تصاویر ارجاع میدهیم و فرضیات و نتایج خود را بر اساس آنها میسازیم. برای مثال، اگر بخواهیم بدانیم در تابستان چه لباسی بپوشیم، تصمیمات خود را بر اساس تصویر ذهنیمان از آب و هوای آن فصل اتخاذ میکنیم.
مشکل اینجاست که ما به این تصاویر بیش از حد اعتماد میکنیم. حتی زمانی که آمار و دادههای موجود با تصاویر ذهنی ما تناقض دارند، باز هم اجازه میدهیم که این تصاویر ما را راهنمایی کنند. ممکن است پیشبینیکننده آب و هوا در تابستان، آب و هوای نسبتاً خنکی را پیشبینی کند، اما شما هنوز هم با شلوارک و تیشرت بیرون بروید، زیرا تصویر ذهنی شما از تابستان به شما میگوید که باید این لباسها را بپوشید. در نتیجه ممکن است در بیرون احساس سرما کنید. به طور خلاصه، ما به شدت به تصاویر ذهنی خود که اغلب نادرست هستند، اعتماد بیش از حد داریم. اما راههایی وجود دارد که میتوانیم این اعتماد به نفس بیش از حد را کنار بگذاریم و پیشبینیهای بهتری داشته باشیم.
یکی از راههای اجتناب از اشتباهات، استفاده از پیشبینیهای مبتنی بر کلاس مرجع است. به جای قضاوت بر اساس تصاویر ذهنی نسبتاً عمومی خود، از مثالهای تاریخی خاص برای ایجاد پیشبینی دقیقتر استفاده کنید. به عنوان مثال، به آخرین باری که در یک روز سرد تابستانی بیرون رفتهاید فکر کنید. آن زمان چه پوشیده بودید؟
علاوه بر این، میتوانید یک سیاست ریسک بلندمدت طراحی کنید که اقدامات خاصی را در صورت موفقیت یا شکست در پیشبینی برنامهریزی کند. از طریق آمادگی و حفاظت، میتوانید به شواهد به جای تصاویر عمومی ذهنی اتکا کنید و پیشبینیهای دقیقتری داشته باشید. در مورد مثال آب و هوا، این میتواند به معنای بردن یک ژاکت باشد، فقط برای اطمینان.
خلاصه نهایی
بینش کلیدی این کتاب این است که ذهن ما شامل دو سیستم است. سیستم اول به طور غریزی عمل میکند و نیاز به تلاش کمی دارد. در حالی که سیستم دوم بیشتر عمدی است و نیاز به توجه بیشتری دارد.
تفکرات و اعمال ما بسته به اینکه کدام یک از این دو سیستم در کنترل مغز ماست، متفاوت است.
دیدگاهتان را بنویسید