خلاصه کتاب وحشی اثر شرل استرید
عناوین
Toggleدرباره کتاب
- عنوان اصلی: Wild: From Lost to Found on the Pacific Crest Trail
- نویسنده: شرل استرید
- سال انتشار: ۲۰۱۲
- ژانر: بیوگرافی، زندگینامه، ادبیات سفر
- امتیاز کتاب: ۴.۰۵ از ۵ (بر اساس وبسایت goodreads.com)
درباره نویسنده
شریل استرید یک نویسنده آمریکایی است که بیشتر به خاطر کتاب خاطراتش “وحشی” شناخته میشود، که شرح سفر متحول کننده او در پیاده روی بیش از هزار مایل در مسیر Pacific Crest Trail است. او که در سال ۱۹۶۸ شریل نایلند به دنیا آمد، نام خانوادگی «سرگردان یا Strayed» را به عنوان نمادی از سفر شخصی خود برای غلبه بر غم و اندوه، اعتیاد و رفتارهای خود ویرانگر پس از از دست دادن مادرش و انحلال ازدواجش برگزید. خاطرات او که در سال ۲۰۱۲ منتشر شد، پرفروش شد و بعداً با بازی ریس ویترسپون به فیلمی موفق تبدیل شد. کار شریل استرید به دلیل کاوش صادقانهی چالشهای زندگیاش و توانایی او برای یافتن رستگاری و شفا از طریق طبیعت و کشف خود، مورد تحسین قرار میگیرد. او فراتر از “وحشی” چندین کتاب و مقالهی دیگر نوشته است و خود را به عنوان صدای برجسته در ادبیات معاصر معرفی کرده است.
شریل استرید علاوه بر نویسندگیاش، بهخاطر ستون مشاورهاش به نام «شکر عزیز یا Dear Sugar» نیز شناخته میشود که بهطور ناشناس برای The Rumpus نوشته است. پاسخهای متفکرانه و همدلانه او به سؤالات خوانندگان در مورد چالشهای مختلف زندگی طرفداران اختصاصی پیدا کرد. کار استرید به عنوان نویسنده و مقاله نویس مشاوره، او را به چهرهای محترم در حوزهی رشد شخصی و ادبیات خودیاری تبدیل کرده است.
«وحشی» خاطرات نوشته شریل استرید است که در سال ۲۰۱۲ منتشر شد. این کتاب سفر خودیابی و شفای نویسنده را در حالیکه بیش از هزار مایل در امتداد مسیر اقیانوس آرام میپیماید، شرح میدهد، مسیری طولانی در بیابان که از مرز مکزیک تا مرز کانادا از طریق کالیفرنیا، اورگان و واشنگتن امتداد دارد. در اینجا خلاصهای از کتاب آمده است:
مقدمه
در ابتدای کتاب، شریل استرید خود را در یک وضعیت بحرانی عمیق میبیند. زندگی او با مجموعهای از حوادث آسیب زا، از جمله از دست دادن مادرش بر اثر سرطان، مشکل ازدواجش، و داشتن سبک زندگی خود ویرانگر پر از اعتیاد به مواد مخدر و رفتارهای مخاطره آمیز، مخدوش شده است. او که از نظر عاطفی سرگردان است و به دنبال راهی برای بهبودی میگردد، تصمیم میگیرد با پیادهروی در مسیر اقیانوس آرام (PCT)، سفری را آغاز کند که زندگیاش را تغییر میدهد. این سفر دشوار بیش از هزار مایل امتداد دارد و از مرز مکزیک تا کانادا را در بر میگیرد و شریل آن را فرصتی برای رویارویی با گذشتهی خود، یافتن خود و بازسازی زندگی خود میبیند.
آماده سازی
آمادهسازی شریل برای پیادهروی، عدم تجربه و دانش کافی او را در برای مسافرت با کوله پشتی در مسافتهای طولانی نشان میدهد. او یک کوله پشتی بزرگ و نامناسب به دست میآورد که به طنز به آن لقب «هیولا» داده میشود و با عجله آن را با وسایلی که نمیداند لازم است یا نه، بسته بندی میکند. تغییر نام خود به شریل استرید نشان دهندهی قصد او برای پشت سر گذاشتن گذشتهی خود است و نشان دهندهی آغاز تحول شخصی او است.
پیاده روی در مسیر اقیانوس آرام
شریل سفر خود را در صحرای سخت موهاوی (Mojave) در نزدیکی مرز مکزیک آغاز میکند. او بلافاصله با چالشهای فیزیکی مسیر، از جمله وزن بالای کوله پشتی و شرایط سخت محیطی مواجه میشود. همانطور که شریل با حیات وحش برخورد میکند، آب و هوای شدید را تحمل میکند و به مهربانی و دانش کوهنوردان دیگر تکیه میکند، رویارویی او با بیابان او را با غیرقابل پیش بینی بودن و واقعیت طبیعت رو به رو میکند. سفر او با قطاری از احساسات، از جمله تنهایی، شک به خود، و یادآوری مداوم اشتباهات گذشته خود مشخص شده است.
رشد شخصی
همانطور که شریل استرید به پیاده روی خود در امتداد مسیر تاج اقیانوس آرام ادامه میدهد، رشد شخصی او به طور فزایندهای آشکار میشود. این مرحله از سفر او با چندین عنصر کلیدی مشخص شده است که هر کدام در تحول عمیق او نقش دارند:
مقابله با شیاطین
تنهایی و آرامش مسیر، فضا و زمان مورد نیاز شریل را برای مقابله با عمیقترین زخمهای عاطفی و شیاطین شخصیاش فراهم میکند. او با احساس گناه، اندوه و مسائل حل نشدهای دست و پنجه نرم میکند که سالها او را آزار میدهد. مسیر اقیانوس آرام تبدیل به کاناپهی درمانگر او میشود، جایی که او به ریشههای رفتار خود ویرانگرِ خود و اشتباهاتی که در گذشته مرتکب شده است، میپردازد.
آشتی با گذشته
شریل در مورد رابطهی پیچیده خود با مادرش، بابی، که قبل از تسلیم شدن به سرطان به عنوان چراغ راهنما و منبع قدرت او عمل میکرد، فکر میکند. سفر او فرصتی است برای او تا با از دست دادن مادرش کنار بیاید و یاد بگیرد که چگونه خاطرهی خود را به جلو ببرد. به طور مشابه، شریل به ازدواج ناموفق خود و تعاملات خود با همسر سابقش، پل، فکر میکند و ماهیت چند وجهی رابطهی آنها و نیاز به خاتمه را تشخیص میدهد.
بخشش و پذیرش خود
در حالیکه شریل در راه است، با احساس گناه و سرزنش خود ناشی از اقدامات گذشتهاش، به ویژه خیانت و اعتیاد به مواد مخدر دست و پنجه نرم میکند. این مسیر به او کمک میکند تا بفهمد که او تنها با اشتباهاتش تعریف نمیشود. این مسیر تبدیل به وسیلهای برای بخشش خود میشود و او را قادر میسازد تا بار گذشته خود را رها کند و بر رشد و شفای شخصی خود تمرکز کند.
ارتباط مجدد با طبیعت
سفر شریل او را در دنیای طبیعت غرق میکند. او ارتباط عمیقی با بیابان برقرار میکند و آرامش را در مناظر رام نشده، سادگی زندگی در مسیر، و به هم پیوستگی همه موجودات زنده مییابد. این ارتباط با طبیعت به عنوان استعارهای برای دگرگونی خودش عمل میکند. کتاب وحشی هم پسزمینه و هم بازتابی از خودِ در حال تکامل او میشود.
توانمندسازی
چالشهای مسیر، چه فیزیکی و چه احساسی، شریل را مجبور میکند تا با ناملایمات رودررو شود. او از درون قدرت میگیرد و به خود ثابت میکند که میتواند سختیها و عدم قطعیتهای مسیر را تحمل کند. این حسِ رو به رشدِ توانمندی، اعتماد به نفس او را تقویت میکند، و اعتقاد او را به توانایی او برای غلبه بر موانع نه تنها در مسیر، بلکه در زندگی فراتر از آن، تأیید میکند.
در مرحله “رشد شخصی” از سفر خود، شخصیت شریل استرید دستخوش تحول عمیقی میشود. او از محل شک و ناامیدی به پذیرفتن خود، بخشش و توانمندی خود تغییر میکند. این دگرگونی در قلب خاطرات او نهفته است، و الهامبخش خوانندگانی است که با چالشهای شخصی خود مواجه شدهاند و در جستجوی راهی به سوی شفا و رشد هستند.
نتیجه گیری
شریل در نهایت به پل خدایان، پایانه شمالی مسیر اقیانوس آرام در مرز واشنگتن-اورگان میرسد. در حالیکه سفر فیزیکی او در مسیر به پایان میرسد، سفر شخصی او ادامه دارد. بازگشت او به “تمدن” با قدردانی جدید از لذتهای ساده زندگی، احساس توانمندی و تعهد به رشد شخصی مشخص میشود. شریل تصمیم میگیرد به تحصیلات خود ادامه دهد، که نماد عزم او برای حرکت به جلو و ساختن آیندهای روشنتر است.
کتاب «وحشی» موضوعات متعددی از جمله تأثیر عمیق غم و اندوه، قدرت دگرگونکنندهی طبیعت و انعطافپذیری روح انسان را بررسی میکند. سفر شریل استرید به عنوان یادآوری تلخ از پتانسیل رستگاری و کشف خود حتی در مواجهه با ترسناکترین چالشهای زندگی است. خاطرات او با خوانندگانی که با ناملایمات مواجه شدهاند و از سفر تحول آفرین او از فقدان و ناامیدی به شفا و رشد شخصی الهام گرفتهاند، طنین انداز میشود.
در قسمتهایی از کتاب میخوانیم
من آموختم که جهان هرگز شوخی نمیکند. هر چه میخواست میگرفت و هرگز آن را پس نمیداد.
تنها چیزی که آنها میگفتند این بود که: «اما تو خیلی خوشحال به نظر میرسی!» و این حقیقت داشت: ما خوشحال به نظر میرسیدیم. درست مانند وقتی که مادرم مرد و میکوشیدم جوری رفتار کنم که انگار همه چیز رو به راه است. غم و اندوه چهرهای ندارد!
ترس، تا حد زیادی، زادهی داستانهایی است که برای خودمان تعریف میکنیم، بنابراین تصمیم گرفتم به خودم داستانی متفاوت از داستانی که به یک زن گفته میشد، بگویم.
میتوانستم فروپاشی را در درونم احساس کنم، مانند تکان خوردن یک گل قاصدک در باد. با هر حرکتم، یکی دیگر از گلبرگها پراکنده میشد. با خودم گفتم، خواهش میکنم، خواهش میکنم.
درختها بلند بودند، ولی من بالاتر از آنها، بر فراز شیببِ کوهی در کالیفرنیای شمالی ایستاده بودم. لحظاتی قبل، چکمههای پیادهرویام را درآورده بودم و لنگهی سمت چپی میان آن درختها افتاده بود. وقتی کولهپشتی غولپیکرم روی چکمهام واژگون گشت، چکمهام ابتدا به هوا پرتاب شد، سپس در طول مسیر پُر از سنگریزه سُر خورد و به سوی پرتگاه به پرواز درآمد. پیش از آنکه در میان سایهبان جنگلِ زیر پایم ناپدید شود، به صخرهای که در چند قدمیام بود اصابت کرد، بازگرداندنش ناممکن بود. با حیرت آهی کشیدم، هرچند سیوهشت روز بود که در طبیعتِ وحشی بودم و دیگر میدانستم هر اتفاقی ممکن است رخ دهد و هرچیزی شدنیست. ولی به این معنی نبود که وقتی آن اتفاق رخ داد شوکه نشده باشم. چکمهام از دست رفته بود. بهراستی از دست رفته بود.
جُفتِ دیگر چکمه را همچون کودکی به سینهام چسبانده بودم، گرچه دیگر بیهوده بود. یک چکمه بدون جُفتِ دیگرش به چه دردی میخورَد؟ به هیچ دردی. بیاستفاده است، تا ابد یتیم است، دیگر نمیتوانستم در حقش لطفی کنم. حمل کردن یک عدد چکمهی چرم قهوهای رایکِل با بندهای قرمز و گیرههای فلزیِ نقرهایرنگ، مشقتبار بود، بیهوده بود. آن را بالا بردم و با تمام قدرتی که داشتم پرتش کردم و به سقوطش در میان درختهای انبوه و خارج شدنش از زندگیام نگاه کردم.
تنها بودم. پابرهنه بودم. بیستوشش ساله بودم و همچنین یتیم. یک ولگرد واقعی، چند هفته پیش وقتی به غریبهای نامم را گفته و توضیح داده بودم که چهقدر در دنیا سرگردان بودهام، مرا اینگونه قلمداد کرده بود. وقتی شش سال داشتم پدرم از زندگیام خارج شد. وقتی بیستودو سال داشتم مادرم مُرد. در پی مرگ او، ناپدریام از فردی که بهعنوان پدر رویش حساب باز کرده بودم به مردی تبدیل شد که فقط گاهی میتوانستم ببینمش. برخلاف تمام کوششهایی که کردم تا خواهر و برادرم را کنار یکدیگر نگه دارم، آنها در غم و اندوهشان متفرق شدند، تا اینکه دیگر از کوشش دست کشیدم و من نیز متفرق شدم.
سالها قبلتر از آنکه چکمهام را بر فراز آن کوه پرتاب کنم، داشتم خودم را نیز به درون منجلاب ویرانی پرتاب میکردم. سرگردان و بیبندوبار دل به جاده زده بودم -از مینهسوتا به نیویورک، به اورِگُن و سراسر غرب- تا اینکه سرانجام در تابستان 1995، بدون چکمههایم، خودم را در دنیا بیشتر پایبند یافتم تا بیبندوبار.
آنجا دنیایی بود که هرگز در آن نبودم و بااینحال همیشه میدانستم که وجود داشته، دنیایی که در آن با غم و اندوه و سردرگمی و ترس و امید دستوپا زدم. دنیایی که فکر میکردم میتواند هم مرا به زنی که میدانستم میتوانم بشوم تبدیل کند و هم به دختری که روزی بودم. دنیایی که عرضش دو فوت و طولش 2663 مایل بود. دنیایی که مسیر پاسیفیککِرِست نام داشت.
من آن را به شعار آن روزها تبدیل کردم. وقتی قبل از جابهجاییها مکث میکردم یا وقتی تکههای گوشت به همراه جورابهایم از پاهایم جدا میشد، وقتی شبها تنها در چادرم دراز میکشیدم، اغلب با صدای بلند میپرسیدم: کی از من سختتره؟
پاسخ همیشه یکسان بود، و حتی وقتی میدانستم به هیچ وجه حقیقت ندارد، به هر حال پاسخ میدادم: هیچکس.
زنی بود که قبل از مرگ مادرم بودم و زنی که الان بودم، زندگی قدیم ام مثل کبودیهایی بود که روی من نشسته بود.
بالاخره متوجه شدم، اشتیاق برای یک راه خروج داشتم، در حالیکه در واقع چیزی که میخواستم پیدا کنم، راهی برای ورود به درون بود.
من نه غمگین بودم و نه خوشحال. نه احساس غرور داشتم و نه شرم. فقط احساس میکردم که علیرغم تمام کارهای اشتباهی که انجام دادهام، همه آنها من را به اینجا رسانده بودند.
فقط میدانستم که زمان رفتن فرا رسیده است، بنابراین در را باز کردم و به سوی نور رفتم.
میدانستم که اگر اجازه بدهم ترس بر من غلبه کند، سفرم محکوم به شکست است.
وظیفه پدر این است که به فرزندان خود بیاموزد که چگونه جنگجو باشند و به آنها اعتماد به نفس بدهد تا در صورت لزوم سوار بر اسب شوند تا وارد نبرد شوند. اگر این را از پدرتان نگیرید، باید به خودتان یاد بدهید.
از اینکه آنچه را که برای زنده ماندن نیاز داشتم، میتوانستم روی پشتم حمل کنم، شگفتزده بودم.
سعی میکردم شفا پیدا کنم، بدیها را از سیستم خود خارج کنم تا بتوانم دوباره خوب باشم. تا خودم را از خود درمان کنم.
وقتی کسی که در آن زندگی میکردم خیلی تنها بود یا تحملش سخت میشد، کتابها دنیایی بودند که میتوانستم خودم را در آن گم کنم.
دیدگاهتان را بنویسید